💚🌹 قسمت پنجم 🌹💚
ساعت هفت شده بود ، حواسم نبود باید برای فردا خرید میکردم ، فردا سالگرد مادرمه ...
زیر گاز رو خاموش کردم و شروع کردم به حاضر شدن بعد از پوشیدن چادرم و برداشتن کلیف پول و دسته کلید راه افتادم....
یه مقدار وسیله اش و حلوا خریدم و با یه دسته گل رز قرمز .... پول زیادی نمونده بود که بخوام تاکسی بگیرم ، پس ترجیح دادم پیاده برگردم . ذهنم همچنان کشیده می شد به سمت حرفای مهدی ... هرجور میخواستم فکر نکنم نمی شد ...
که با صدای جیغ لاستیک ماشینی از فکر و خیال خارج شدم ...
با دیدن مهدی چشام چهارتا شد ، این موقع اینجا چیکار میکنه ، نکنه من رو تعقیب میکنه. با تعجب بهش زل زده بودم که با همون حجب و حیا و نجابت از ماشین پیاده شد و سلام کرد . جوابش رو ندادم چون باید بدونه منتظر توضیح هستم که خودش فهمید و گفت : تو بازار دیدمتون، راستش دوست نداشتم این وقت شب تنهایی و با این وسایل برگردید ، لطفا سوار بشید ... تا اومدم اعتراض کنم اخمی کرد و وسایل رو ازم گرفت و گذاشت صندوق عقب و در عقب رو باز کرد و اشاره کرد بشینم .
بعد از اینکه سوار شدم .... گفت میدونستم جلو بشینید معذب می شید بیشتر و دوست ندارید تو همسایه ها حرف پشتتون باشه برای همین در عقب رو باز کردم پس جسارتم رو ببخشید... تشکر زیر لبی کردم ... اما تو دلم غوغا به پا شده بود به خاطر فهم و شعور این ادم
قسمت پنجم
#ازدواج_مجدد
ادامه دارد
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
💎🍃🌷🍃💎