✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: سوم 🔸صفحه: ۱۲۴-۱۲۵ 🔻ادامه قسمت: ۶۷ شب شده بود. توی قرارگاه شهید کازرونی خواب بودم. یوسف‌الهی، من رو از خواب بیدار کرد. گفت «محمدرضا، ما هر دو مسئولیت‌مون خیلی سنگینه. در قبال جون تمام بچّه هایی که اینجا هستن، از بسیجی گرفته تا سپاهی و... مسئول‌ایم. این‌ها، امانت دست ما هستن. ما نمی‌بایست هر دو می‌ اومدیم. یکی از ما می‌بایست اونجا، بالای سر بچّه ها می‌موند. الآن حسین بادپا سرپست خوابیده! خودت بهتر می‌دونی؛کار ما خیلی حساسه. آماده شو، همین الآن برو اونجا.». من‌ هم چون به تمام گفته های حسین یوسف الهی ایمان قلبی داشتم، بدون معطلی پا شدم و لباس هام رو پوشیدم. همین که اومدم خداحافظی کنم و سوار ماشین بشم ، حسین، من رو صدا زد. گفت«حسین بادپا ،همین الآن از خواب بیدار شد. دیگه نیازی نیست الآن بری. بیا بخواب. فردا صبح، بعد از نماز صبح حرکت کن.». وقتی اومدم جریان رو از خودت پرسیدم ،داشتم به یوسف الهی شک می‌کردم. وقتی گفتی خواب نبوده‌ای، دیگه پیغام یوسف الهی را بهت ندادم. ادامه دارد...... 👇 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊️🥀🕯️🥀🕊️🌴 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨