سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
🔹 پاش هنوز توی گچ بود. و معلوم بود که نمی‌تونه درست راه بره. 🔺 گفتم: 《آخه مرد مومن! کی با این حالش پا میشه میاد منطقه؟؟؟😡》 🔹 گفت: 《ههههه. تازه می‌خوام تو عملیات هم شرکت کنم.😁》 🔺 نگاهی کردم بهش...😳 🔺 گفتم: 《با این وضعیت که نمیشه. با عصا و !!! هم برای خودت مشکل درست می‌کنی و هم برای بقیه... بیخیال شو...》 🔹 گفت: 《فلانی تو خیالت راحت...بذاریدم توی نفربر و بفرستیدم جلو...دستام که سالمه. می‌تونم تیراندازی کنم.》 🔺 گفتم: 《سید اگه خدایی نکرده بخوایم عقب‌نشینی کنیم چند نفر باید گرفتار تو بشن...!》 🔹 خندید.😃 گفت: 《بابا بچه‌ها عقب بکشن من می‌مونم تامین می‌کنم...》 🔺 حرف‌هاش رو جدی نگرفتم. 🔸 فردای اون روز تا بوی عملیات به دماغش خورد، رفته بود بیمارستان گچ پاش رو باز کرده بود. 🔺 وقتی دیدمش تعجب کردم، حتی زخم گلوله هنوز خوب نشده بود. 🔹 جلوم یه کم رژه رفت. گفت: 《دیدی چیزی نیست!!!》 🔸 با همون پا تو عملیات شرکت کرد. 🔺 گردان سید احتیاط بود ولی وقتی عملیات شروع شد گردان خودش رو به شهر رسوند و مثل همیشه خودش جلوی همه... ♥️ @syed213