♨️📨 / شما سلام شبتون بخیر من خانم بیست و پنج ساله هستم صاحب یک فرزند از کودکی با پسر عمم بزرگ شدم بدون اینکه فکر کنم چرا از همون بچگی که خاطراتم رو یادم میاد دوسش داشتم و میدونستم که اونم بهم علاقه داره هم سن هم بودیم وقتی یه مقدار بزرگ شدم و به سن تکلیف رسیدم خانوادم که متوجه علاقه هر دو مون شدن تمام ارتباط خانوادگی رو قطع کردن و من شاید بعد چند سال میدیدمش ولی تو ذهن و قلبم بود با اینکه نمیدیدمش من ب سن شونزده سالگی رسیدم باخودم گفتم دیگ نباید بهش فکر کنم چون گناه هست و سعی کردم فراموشش کنم تا اینکه عقد کردم و بسیار از زندگیم راضی بودم و هستم مشکلات هست ولی زندگی خوبی داشتم و دارم تقریبا نه یا ده سال از ندیدنش گذشته بود تا اینکه پسر عمم با همسرم همکلاسی دانشگاه شدن و باهم رفیق شدن رفت و آمد اتفاق افتاد و من بعد ده سال دیدمش مثل اینکه تمام خاطرات گذشته رو به یاد بیارم با دیدار اول تمام زحمت های که کشیده بودم به باد رفت وقتی توجه هاتش و همون احساسی که از کودکی داشتیم به هم رو با یک سلام یا احوال پرسی می‌دیدم منو شدید به گذشته برگردوند یه مدت سعی در فراموش کردنش میکنم اما دومرتبه با دیدن خوابی به ذهنم برمیگرده و رفت و آمد ها من رو شدید بهم می‌یزه واقعا دلتنگش میشم نه به عنوان همسر هیچ وقت نمیتونم بهش نگاه کنم ولی خیلی بهش علاقه دارم و اگر ب اجبار هم بخوام فراموشش کنم ولی بازم هست همیشه تو گوشه ای از قلبم هر بار که میبینمش چون ما خانواده به شدت مذهبی هستم شاید بیشتر از سلام و احوالپرسی نداریم باهم ولی میدونم هم اون و هم من به هم فکر میکنیم آرزو دارم یک بار باهاش حرف بزنم یک دل سیر از کوچیکیم تا بزرگیام ولی هیچ وقت به خودم جرئت نمیدم ولی از دلتنگی و دوریش خیلی عذاب میکشم هیچ وقت به هیچکس نگفتم به روی خودشم به خودم اجازه نمیدم که بیارم ولی واقعا دلم میخواد باهاش در ارتباط باشم مثل یک برادر خودمم هیچ وقت از همون چهار پنج سالگی نفهمیدم چرا دوسش دارم چرا دلم واسش تنگ میشه ولی همیشه دوسش داشتم از این احساس رنج میکشم شاید چون تا حالا یک دل سیر باهاش حرف نزدم و خودم رو محدود کردم اینهمه همیشه دلتنگش هستم و بودم ولی حجب و حیام هیچ وقت بهم این اجازه رو نداده شمارش رو دارم بعضی وقتا از شدت دلتنگی میرم و پیام احوال پرسی رو می‌نویسم ولی به خدا میگم جلو خودمو میگیرم به خاطر خودت وپاکش میکنم هرچی سعی در فراموش کردنش کردم ولی فایده نداشته از شدت دلتنگی و جلو خودمو گرفتن قلبم درد می‌کنه از رفت آمد ها جلوگیری می‌کنم میگم شاید بهتر باشه شاید یک سال نمی‌ذارم با شوهرم در ارتباط باشه ولی همه اینا بی نتیجه بوده و فقط با یه لحظه خوابش تمام زحمت هام به هدر می‌ره بیست ساله دارم تحمل میکنم ولی واقعا دیگ نمیدونم باید چکار کنم با خدا حرف میزنم میگم من برای تو می‌گذرم توهم یه کاری کن فراموشش کنم ولی بازم بی نتیجه میشه از این همه دلتنگی خسته شدم خواهش میکنم راهنماییم کنید ضمنا پسر عمم هنوز مجرد هستن بعضی وقتا باخودم میگم شاید این رابط و این احساس بدون دلیل از طرف اون هست که تو قلب منم ریشه زده پس میگم حتما واسه اینه ک زن نداره به من فکر می‌کنه تو این مدت خیلی زیاد براش دنبال همسر مناسب بودم چون میدونم وقتی که جلو رفت و آمد هارو میگیرم سرش پایین میندازه و گلایه می‌کنه که چرا جلو رفت و آمد هارو میگیرید ما خانواده هستیم هیچ وقت خارج از عرف و شرع باهام هم کلام نشده ولی بازم میگم شاید از بی همسری هست که دلبستگی بین هر دو مون به وجود اومده ولی مادرش میگه که هرکس رو نشونش میدیم میگه به دلم نمیشینه و قصد ازدواج ندارم مدام بهانه میاره تو همه چیز موندم امیدوارم اگر خداوند داره من رو با اعتقاداتم آزمایش می‌کنه دلم رو هم با پاک کردن محبتش برای همیشه آروم کنه چون این جلو خودم گرفتن برای نیافتادن تو گناه و دلتنگی ها واقعا از درون منو خراب کرده و آرامش برام نذاشته خیلی دارم اذیت میشم😔 من رابطه خیلی عمیق با شهدا دارم زیاد ازشون خواستم کمکم هم کردن ولی بایک دیدار یا یک خواب تمام زحمت هام به باد می‌ره از شهدا دیگ دارم خجالت میکشم نمیدونم باید چکار کنم لطفاً راهنمایی کنید.تشکر ✅ پاسخ از حجة الاسلام 👇👇