ر بود هوویم شود، بسپارم ولی چارهای نداشتم و به دلیل علاقه زیاد به محمد و عشق به فرزندانم خودم را کنترل کردم و با مهتاب حرف زدم.
ریحانه که با یادآوری خاطرات گذشته غم در چهرهاش موج میزد، ادامه میدهد: در آن شب ماجرای زندگیام و تصمیمی را که داشتم برای مهتاب تعریف کردم و او که نمیدانست زنی که میخواهد برای همسرش زن دوم انتخاب کند من هستم با چنین تصمیمی بشدت مخالفت کرد و گفت به هیچ عنوان تصمیم درستی نیست و باید به آن زن گفت که چنین کاری نکند وقتی مخالفتش را دیدم ناگهان بغضم ترکید و با گریه و التماس همه ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم زنی که در جستوجوی هوویی برای خود است خود من هستم.
باورش نمیشد من او را برای همسرم خواستگاری میکنم و از پیشنهادم بشدت ناراحت شد ولی وقتی حال و روزم را دید فرصت خواست تا در موردش فکر کند.
محمد حرفهای ریحانه را قطع میکند و میگوید: زندگیام را جهنم کرده بود وقتی از سفر آمد و ماجرا را برایم تعریف کرد همه بدنم یخ کرد، برایم آسان نبود که فکر کنم قرار است او را از دست بدهم و پس از سالها زندگی مشترک با زن دیگری ازدواج کنم ولی مخالفتم بیفایده بود با اینکه مهتاب دختر برازنده و مهربانی بود راضی نبودم زندگی او را هم خراب کنم ولی از اصرارهای ریحانه عاصی شده بودم، طفلک دختر و پسرمان هم از رفتارهای ما گیج شده بودند و وقتی دیدم راهی ندارم به ناچار تسلیم شدم.
این بار ریحانه ادامه میدهد: وقتی جواب مثبت را از هر دویشان گرفتم به تدارک مراسم عقدشان پرداختم. روز ها و شبها ی سختی بود ولی هر روز که میگذشت حس میکردم به روزهای آخر عمرم نزدیک میشوم، سکوت میکردم و نمیگذاشتم کینه در دلم ریشه کند سرانجام با برگزاری مراسم ازدواج همسرم با مهتاب همهمان در کنار هم زندگی جدیدی را شروع کردیم. روزهای خوب و خوشی را کنار هم داشتیم.
گرچه واقعاً دیدن محمد در کنار مهتاب برایم راحت نبود ولی خودم خواسته بودم و نمیتوانستم زندگی را برای آنها زهر کنم حتی با بچههایم صحبت میکردم تا مهتاب را قبول کنند تا اینکه کم کم رابطهشان با مهتاب خوب شد. خوشحال بودم که توانستهام همه چیز را سروسامان دهم و خیالم راحت بود که پس از مرگم زندگی خانوادهام از هم پاشیده نمیشود ولی افسوس که سخت اشتباه میکردم.
ریحانه ادامه میدهد: یک سالی از زندگی مشترک با هوویم گذشت تا اینکه متوجه شدم او باردار شده است، تحمل این واقعیت خیلی برایم سخت بود سعی میکردم خودم را با کارهایم سرگرم کنم ولی هزار فکر و خیال در سرم بود تا اینکه در ادامه آزمایشها نزد پزشک معالجم رفتم اما او من را به یک پزشک دیگر معرفی کرد. در دلم غوغایی برپا شده بود میخواستم بدانم فاصلهام تا مرگ چقدر است پزشک متخصص پس از انجام چند آزمایش از من خواست نزدش بروم تا خبر مهمی به من بدهد. با بدنی لرزان راهی مطب دکتر شدم و وقتی نتیجه آزمایش را داد انگار گوشهایم نمیشنید و شوکه بودم. دکتر چند بار تکرار کرد و گفت: «شما هیچ بیماری خاصی ندارید و مبتلا به بیماری لاعلاجی نیستید آزمایشهای قبلی به اشتباه سرطان را نشان داده است» .
با شنیدن حرفهای دکتر به جای خوشحالی غمی به دلم نشست. این بار مرد روبه رئیس دادگاه میگوید: جناب قاضی از آن پس ریحانه هر روز دعوا و جنجال راه میانداخت و به مهتاب بیچاره طعنه میزد من هم مجبور شدم به ناچار برای امنیت مهتاب خانه جداگانهای فراهم کنم ولی هرگز وجدانم اجازه نمیداد از او جدا شوم، ریحانه باید فکر همه چیز و همه احتمالات را میکرد باید احتمال میداد اگر زنده بماند تحمل این وضع را خواهد داشت یا نه؟ خودش با اصرار مراسم عروسی ما را تدارک دید و حالا چطور زن بیگناه را طلاق بدهم و آوارهاش کنم. خوشحالم که ریحانه بیماری ندارد و آزمایشها اشتباه بوده ولی نمیتوانم چشمم را به مهربانیهای مهتاب ببندم در حالی که منتظر تولد فرزندش هستیم. من نه حاضرم مهتاب را طلاق بدهم و نه از ریحانه جدا شوم ولی او هر لحظه ما را تهدید میکند و میگوید اگر مهتاب را طلاق ندهم خودش را میکشد. آقای قاضی شما بگویید چه کنم؟
ریحانه با چهرهای برافروخته در جواب شوهرش میگوید: من طاقت این زندگی را ندارم نمیتوانم آنها را کنار هم ببینم. من اشتباه کردهام و تاوانش هر چه باشد میدهم ولی باید بین من و مهتاب یکی را انتخاب کند اگر میخواهد با مهتاب باشد باید همه حق و حقوق و مهریهام را بپردازد و طلاقم دهد در غیر این صورت من هم نمیتوانم حضور هوو را در زندگیام تحمل کنم.
قاضی بهروز مهاجری با شنیدن گفتههای این زوج احساس میکند با پرونده عجیبی روبهرو است و گرفتن تصمیم درباره این ماجرا هر چند مشکل به نظر میرسد ولی پرونده را در دستور کارش قرار میدهد تا پس از بررسیهای لازم، رأی صادر کند.
#داستان
منبع: روزنامه ایران
https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2