احمد چلداوی| ۱۱۳- قسمت اول
▪️
به جاسوس بزرگ حمله کردم!
ن.ک مسئول آسایشگاه ۱۳، بچه ها را خیلی اذیت میکرد و با توهین هایش شکنجه میداد. جوری که از دستش جانمان به لب آمده بود. یکی از شبهای آذرماه ۶۷ که از شدت سرما با
غلام رضا سیاحی زیر پتو نشسته بودیم و تلویزیون نگاه میکردیم از اوضاع بد آسایشگاه با غلام رضا صحبت کردم. به او گفتم ما چقدر ترسو هستیم که یک نفر دمار همه ما رو درآورده ما هم فقط در خفا بدیش رو میگیم و ناراحتی مون رو اعلام میکنیم. چرا بلند نمیشیم اونو یک دست کتک مفصل بزنیم تا هم از کارهاش دست برداره هم درس عبرتی باشه برا بقیه مسئولین ظالم آسایشگاه ها.
غلام رضا هم با نظر من موافق بود. به او گفتم: حاضری من و تو با هم کارش رو بسازیم؟» غلام رضا قبول کرد و با هم دست دادیم و تصمیممان را گرفتیم.
فردا صبح موضوع را با علی گلوند مطرح کردیم و او هم که بزرگ بند محسوب می شد موافقت کرد. او گفت: «باید اونو بکشیم توی راه رو و اونجا گیرش بندازیم. بچه های دیگه هم دم ورودی جمع بشن تا نتونه فرار کنه، بعد شما هم اونو تا سرحد مرگ بزنید». نقشه با تمام جزئیات توسط علی گلوند و چند نفر دیگر از بچه ها ریخته شد و روز عمليات هم انتخاب شد. چند روزی گذشت بعد از ظهر روز موعود من و علی گلوند و غلام رضا توی محوطه قدم میزدیم. وقت عملیات را نزدیک پایان ساعت هواخوری و موقع برگشت اسرا به آسایشگاه ها تعیین کرده بودیم تا بچه ها به راحتی بتوانند به توالت و حمام شان برسند. بخش اصلی عملیات به عهده من و غلام رضا بود. دلهره زیادی داشتم. ما هنوز در تکریت ۱۱ بودیم، همان جایی که به بهانه ای کوچک بچه ها را زیر شکنجه به شهادت می رساندند. با خودم میگفتم خدایا! یعنی من از این عملیات جان سالم به در می برم یا این لحظات آخرین لحظات عمرم خواهد بود. حالتی داشتم مثل حالت شب عملیات که زیر رگبار دشمن با یک قایق موتوری کوچک زده بودیم به دل اروند خروشان. تنها فرقش این بود که در شب عملیات ما خط شکن نبودیم اما در این عملیات من نقش خط شکن را داشتم. باید شکنجه گر را به بهانه ای میکشاندم داخل آسایشگاه و با راه انداختن یک دعوای ساختگی به کمک غلام رضا و بچه های دیگر حسابی کتکش میزدیم. میدانستم با شروع عملیات احتمال شهادتم خیلی زیاد است لذا باز هم مردد شده بودم. علی مرتب میگفت: «یاا... شروع کن دیگه». بچه ها همگی دم در راه رو منتظر بودند و من را نگاه میکردند. نوعی تمنا در نگاهشان می دیدم. آنها آرزوی انتقام از ن.ک را مدتها بود که در سر داشتند. تمام عملیات به تصميم من بستگی داشت. تاکنون چنین عملیاتی در اردوگاه ۱۱ سابقه نداشت. اما با توجه به سبعیت نگهبانهای آن اردوگاه، میشد عاقبت کار را حدس زد... نگاهی به دور و برم انداختم. تمام اطراف نگهبانهای کابل به دست و وحشی منتظر بهانه بودند. دیدم اگر بیش از این معطل کنم همه چیز خراب می شود. بسم الله گفتم و به طرف راه رو حرکت کردم. غلام رضا هم پشت سرم می آمد. قرار بود یکی از بچه ها ن.ک را به بهانه ای بکشاند داخل راهرو. رسیدم پشت سرش فریاد زدم: «شکنجه گر پدرسوخته فحش میدی؟» و یک لگد محکم به بیضه هایش زدم. از شدت درد کمرش را خم کرد. غلام رضا هم از طرف دیگر شروع کرد. با مشت و لگد او را به باد کتک گرفتیم. شکنجه گر نعره کشان به طرف راه رو فرار کرد. طبق نقشه بچه ها باید با شلوغی دم راهرو مانع فرارش میشدند، اما متأسفانه از صدای فریادش ترسیدند و راهرو را خالی کردند و ن.ک توانست فرار کند. نگهبان بعثی معروف به محمد امشی از راه رسید. برای این که مسئله را عادی جلوه دهم به دنبال شکنجه گر دویدم و گفتم «سیدی! ایسینی» یعنی؛ قربان فحش میده. صحنه عجیبی شده بود؛ شکنجه گر مانند بچه ای خودش را پشت محمد امشی قایم میکرد و من هم دنبالش میکردم. چند لحظه بعد همه نگهبانها کابل به دست خودشان را به آسایشگاه رساندند. کریم کوتوله که کابل گیرش نیامد چوب های حصار باغچه را کند و به طرفم دوید. دیگر نفهمیدم کی زد و از کجا خوردم. روی زمین افتادم. باز هم خاطره تونل مرگ شب اول برایم تداعی شد. نیمه هوش شده بودم ولی نگهبانها دست بردار نبودند. آنها بچه ها را به خط کردند و با ضربههای کابل به آسایشگاه ها بردند. شکنجهگر از فرصت استفاده کرد و حدود ۲۵ نفر از بچه هایی که با آنها دشمنی داشت از جمله غلام رضا سیاحی را از صف بیرون کشید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65