علی پیران | ۱ خاطره آزادی سلام اله روز جمعه دهم شهریورماه 69 آزاده سرافراز، سلام الله کاظم خانی وارد شهر آبیک شد، مردم شریف و انقلابی زیادی جهت استقبال ایشان در محل سپاه پاسداران حضور داشتند برایم خیلی خوشحال کننده بود. دیدار با برادر آزاده و استقبال باشکوه مردم در آن روز فراموش نشدنی بود. در اوج شادی و خوشحال به منزل پدری ایشان رسیدیم. خوشحالی و‌ شوق دیدار پدر و مادر در چهره برادر عزیزمان نمایان بود اما زمانی که وارد منزل شدند خانه را خالی از صفای مهر و محبت مادر مشاهده کردند، لحظه غریبی بود مادری که پس از سال‌ها انتظار باید آن لحظه فرزند عزیزش را در آغوش خود فشار می‌دادند متاسفانه در اثر دوری و فراق آن به ندای ایزدمنان لبیک گفتند: با این صحنه ناراحت کننده برادر سلام اله کاظم خانی درخواست دیدار قبر شریف مادر را کردند و بلافاصله با همراهی عزیزان و مردم حاضر جهت زیارت مادرشان به گلزار شهدای آبیک رفتند و بر سر مزار مادر لحظاتی را خلوت کرده و به سوگ نشستند و اشک ریختند. ان‌شاالله که خداوند این مادر غم دیده را با حضرت زهرا (س) محشور گرداند. 🔻 دیدار مقام معظم رهبری یک روز شانس در خانه ما را زد! در مراسم ستاد بزرگداشت قرار شد به دیدار مقام معظم رهبری برویم، اما سعادت دوم همراه شدن با برادر عزیزم آقای سلام اله کاظم خانی بود. رسیدیم تهران، دانشگاه فرهنگیان، بعد از پذیرش یک بی‌قراری خاصی در چهره ایشان بود. گفتم: حاجی بریم یک دوری بزنیم؟ انگار منتظر این جمله بود! آماده شدیم با دوتا از همکارای دیگر و سوار ماشین شدیم. ظاهرا مکان خاصی هم مدنظر نبود! یک مسیر تقریبا طولانی را با ماشین رفتیم. آقای کاظم خانی گفت: پیاده شیم. یکمی پیاده رفتیم و گفتیم: آبمیوه و بستنی بخوریم؟! می‌خواستیم وارد مغازه بشیم و ایشان تمایل نداشت. من احساس کردم شاید بخاطر حضور برخی خانم‌ها بود که حجاب مناسبی نداشتند. رفتیم مغازه بعدی بازم نگاه کردن و گفتن بریم. احساس کردم دنبال یک چیزی هست ولی نمی‌دونستم چی خدایا دنبال مغازه خوب یا آبمیوه با کیفیت یا... » رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک مغازه و ایشان گفتن بریم همینجا. مغازه زیاد نویی نبود، داخل مغازه خانم‌های کم حجاب هم بودند پس چرا اومد اینجا به شوخی گفتم: حاجی دوربین مخفیه؟! سرکاریه؟! یک ساعته داری مارو این مغازه اون مغازه می‌بری! با یک لبخند مهربون گفت: «اینجا خوبه !.» 🔻کارت شناسایی من بالای سر شماست! آبمیوه و بستنی را خوردیم و آمدیم بیرون ایشان گفت: بریم یکی از دوستای خوب و قدیمی را ببینیم گفتم: باشه بریم. رفتیم و رسیدیم به حوزه علمیه چیذر، ایشون رفت جلو نزد نگهبانی و گفت: «آقا من با آیت... الله کار دارم.» نگهبان گفت: ایشون الان تشریف ندارن می‌تونید بیایید داخل منتظر بمانید. فقط لطفا یک کارت شناسایی بدید. آقای کاظم خانی گفت: کارت شناسایی من بالای سر شماست! نگهبان گفت: بله؟! متوجه نشدم! آقای کاظم خانی به تصاویر شهدای بالای سر در حوزه اشاره کرد و گفت: آن شهید را ببین، سلام الله کاظم خانی! ما هم با تعجب نگاه کردیم. تصویر و نام حاجی بعنوان شهید روی سر در حوزه بود! سپس کارت شناساییشون رو به نگهبان دادند و اونم مثل ما با تعجب نگاه می‌کرد. نگهبان یکی از طلبه‌ها رو صدا کرد: آقا من گیج شدم! ایشون می‌گه من شهید زنده هستم! طلبه که آقای تحصیلی بود دوربین به دست جلو آمد و بعد از بررسی موضوع با خوشحالی و هیجان گفت: ما داریم کنگره شهدا رو برگزار می‌کنیم و از این شهید اطلاعاتی نداشتیم! از ما به گرمی استقبال شد و سریع جلسه تشکیل شد و آقای کاظم خانی خاطرات شهدای حوزه رو با لحن زیبا همراه با گریه تعریف می‌کردند، تازه فهمیدیم که در آخرین دیدارشون با یکی از شهدا در اون مغازه آبمیوه خوردند و دوست داشتن با ما هم در اون مکان آبمیوه بخورن. با خود گفتم :خدایا می‌شه ما هم لیاقت شهادت داشته باشیم؟ آبمیوه‌اش را که خوردیم! رزمنده دفاع مقدس https://eitaa.com/taakrit11pw65