🌺 مرتضی رستی | ۲۷
▪️
بازدید یک افسر عالی رتبه
یک بار صبح که برای هواخوری بیرون آمدیم دیدیم مامورین عراقی خیلی به تقلا و تلاش افتادهاند لباسشان را مرتب می کنند و سعی می کنند نظیف و مرتب باشند انگار یک افسر عالیرتبه میخواهد به اردوگاه بیاید سریع آمار دادند دستور دادند مرتب باشیم دور و بر محوطه تمیز باشد و جنب و جوشی شد بعد از دقایقی صدای آمار آمد همه سریع به خط شدیم و چند بار خبردار دادند.
🔻
خدا میداند چه بلایی به سرمان بیاورد!
آقایی وارد شد و باز خبردار خاص دادند و ایشان آمد جلوی صف و گفت من آمدهام که ببینم چه نیاز دارید؟ کسی جرات نمیکرد که تکان بخورد یا حرفی بزند چون به این اعتقاد بودیم که بعد از رفتن این آقا خدا میداند چه بلایی به سرمان بیاورد! من همیشه صف اول با مجروحین بودم توکل به خدا کردم دلمو به دریا زدم و گفتم هرچه بادا باد.(با اینکه افراد دور و برم گفتن بلند نشو خطرناکه)گفتم: سیدی! ما یک سطل کنار آسایشگاه داریم از شب تا صبح در آن ادرار میکنیم و صبح هم در آن شوربا میگیریم اگر شد سطح بدهید که اینها را از هم جدا کنیم. به افسر بغل دستش دستور داد سطل بیاورید بدهید بهشان،. مترجم ترجمه کرد: جناب سرتیپ دستور دادند که سطل اضافه بیاورند.
🔻
دستور میدهم دهان همه شما را گل بگیرند!
پرسید: دیگر چی؟ گفتم: دوستان ما از اسهال خونی خیلی زجر میکشند و گاهی به رحمت خدا میروند اگر لطف کنید دارویی برای این بیماری در نظر بگیرید یا بیشتر رسیدگی شود. نمیدانم دوستانم یادشان هست که آن افسر چه جواب داد! وقتی که صحبت از فرهنگ و تمدن میشود اینجا مشخص است. جواب داد: دستور میدهم سیمان بیاورند دهان همه شما را سیمان کنند و رفت!
🔻
قضیه بخیر گذشت!
به رغم این جواب توهین آمیز قضیه بخیر گذشت و عراقیها به من کاری نداشتند ولی چند نفر از شیرین زبانهای خودی متلک گفتند یا سرزنشم کردند، جواب دادم حداقل این بود که جرات کردم بلند شم و حرفم را بزنم حال عمل کنند یا نکنند راحتم که حرفم را زدهام. اتفاقاً بعد سطل آوردند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی