محمدرضا کریم زاده | ۱۰ عباس جان چه کفش چوبی درست کردی! یکی از بهترین روزهای من روزی بود که بعد از ۹ ماه بستری در بیمارستان محصور به چند اتاق کوچک ، شب بود که وارد اردوگاه شدم و در بند ۱ آسایشگاه ۳ قرار گرفتم ، اون شب آنقدر خوشحال بودم که نتونستم شام بخورم ، هیچکدام از برادران رو نمی‌شناختم، اون موقع خسرو ادیبی که خلبان بود مسئول آسایشگاه بود ، دشداشه سفید بیمارستان هنوز تنم بود و لباس زرد اسارتی نداشتم و بخاطر ۹ ماه بیمارستان و نبودن زیر نور آفتاب، چهره ام سفید برفی شده بود ، تا زمانیکه لباس زرد برام آوردند انگشت نمای قاطع یک بودم. زیاد توان قدم زدن نداشتم حتی قادر نبودم از پله کوتاه جلو آسایشگاه بالا برم و مجبور بودم خم بشم و دستم رو روی زمین بگذارم پایم رو بلند کنم و آرام آرام برم داخل آسایشگاه، کفش مناسب نداشتم و از پام در می آمد، یاد کفش چوبین که عباس نجار عزیز درست کرد بخیر ، کاش می تونستم نگهش دارم . خیلی کمک کرد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65