#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۶
نمیدونم سر چه موضوعی بود یک دفعه عبد آمد داخل آسایشگاه دو و چند نفر از آسایشگاه دو و چند نفر هم از یک و سه بلند کرد و روانه سلول انفرادی کرد بنظرم هفت الی هشت نفر شدیم از کسانی که یادم هست صادق دشتی پور ، یعقوب از بچه های تهرون و.... ، سلول انفرادی کنار گال خونه و مقابل آشپزخونه بود ،یک سالن از جنس بلوک سیمانی و بسیار باریک ، داخل این راهرو هفت الی هشت کوله مرغی درست کرده بودند، نه جای نشستن داشت چون سر آدم به سقف گیر میکرد نه جای خوابیدن بود ، به هر حال چهارده روز بصورت لم داده طی کردیم ، امیدوار بودیم عفو بخوریم ولی از عفو خبری نبود.
🔸سلول انفرادی تجربه سختی بود ، هوا بشدت گرم بود و شر شر عرق می ریختیم ، روزانه نیم ساعت صبح هواخوری داشتیم و نیم ساعت عصر ، وقتی درب سلول باز میشد انگار وارد دنیایی دیگه شده بودیم تا دقایقی چشمون هیج جا رو نمی دید ،یک روز مصطفی (سرباز عراقی که به اصطلاح خودش رو تحصیل کرده تر از نگهبانان دیگه می دونست) درب سلول رو باز کرد ، یکی یکی اسمامون رو صدا زد، همه ما رو میشناخت، شروع کرد به فلسفه چینی که ما عراقی ها مهمون نوازیم اگه کسی خطایی نکنه کاری بهش نداریم و خلاصه از این حرفا
🔸مشغول هواخوری بودیم که حارس لعنتی سر رسید ، حارس صدای نکره و بلندی داشت ،شروع کرد گیر دادن به مریض های پوستی یعنی گالی ها ، مرتب میگفت چرا خوب نمیشید ، خلاصه رو کرد به مصطفی که یه کابل بردار بیا ، مصطفی هم که لقمه بزرگی توی دهانش بود ،یک لوله قطور قرمز رنگ که مربوط به فاضلاب زیر روشویی میشد نشون داد و با هم به جان بدن لخت گالی ها افتادند، بندگان خدا گالی ها ، با اندام لخت تا جا داشت کتک خوردند ، طبق معمول ما هم احساس وحشت کردیم ، خب اگه قرار باشه بزنند اول باید زندانی ها رو بزنن نه مریض ها رو .
🔸ما مونده بودیم که مصطفی دقایقی پیش تعریف میکرد که انتم ضیوفنا و... بالاخره نگاه مصطفی و حارس به ما معطوف شد ، نشستیم به آمار ، اگه از بالا بهمون نگاه میکردند هر هفت نفرمون ، از ترس شده بودیم یک نفر
خلاصه چشمتون روز بد نبینه آنقدر کتک خوردیم که توی سلول تنگ و تاریک روی دست هم نمیتونستیم بگردیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱