🍂
دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۷
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹شب بچههای تخریب برای ایجاد چند معبر میخواستند کار کنند. من و برادری از بندرگز به نام محمد تقی ندافی، نیروهای حفاظتی بودیم. او سمت چپ بچهها و من سمت راست آنان بودم؛ چون کار بچهها تمام شد گفتند: آمادهاید برویم. همینطور سینهخیز آمدیم و با سنگ علامتگذاری میکردیم. من به سراغ ندافی آمدم. سمت ندافی به رودخانه میخورد. یعنی ۲ تا ۳ متری رودخانه کرخه بود. رودخانه هم جای حساسی بود. میدان مین دشمن هم پهنایش ۵۰ متر بود. بعد از میدان مین، جادهای بود که حدوداً ده متر عرض داشت. بعد از جاده خاکریز دشمن بود. یعنی ۶۰ متر با دشمن فاصله داشتیم، لیکن آنجایی که آقای ندافی بود، چون رودخانه بود عرض میدان مین دشمن ۳۰ متر فاصلهاش بیشتر نبود. اندازههای ما به قدم بود. یعنی هر ۱۰ قدم یک سنگ میگذاشتیم که مسیر را از دست ندهیم. اندازهگیری ما با قدم بود و سنگ! مثلاً میگفتیم: از محل کانال تا نخستین خاکریز دشمن چند متر بود؟ میشود به این نکته اشاره کرد که گفتیم: ۶۰ متر، یعنی هر ده متر با قدم که میشمردیم، یک سنگ میگذاشتیم. بعد از اینکه اندازهگیری و سنگ چینی به پایان رسید. من به سراغ ندافی رفتم. دیدم چهرهاش را کامل با مقنعه پوشانده و صدای خر و پف او از مترها آنطرفتر شنیده میشد. ما در چند گامی دشمن بودیم و هر آن امکان داشت گشت دشمن برسد، او را در این وضع میدید. حالا او را میکشت یا اسیر میکرد. کلیه زحمات یک ماه و پانزده روزۀ ما لو میرفت، زندگی ما و او در خطر جدی قرار میگرفت رفتم نزدیک یواش صدایش زدم اما به خواب بسیار عمیقی رفته بود. به هر جان کندنی بود او را بیدار کردم، اما مثل اینکه فراموش کرده ما در یک قدمی دشمن بودیم. چنانچه سر و صدایی به راه میانداخت دشمن میشنید!
او گفت: بابا بزار بخوابم. اما این "بابا و بخوابم" را با صدای بلند گفت. دشمن کالیبر منور زد اما چیزی را ندید. با زحمت او را متوجه کردم و گفتم: شما میدانی ما کجا هستیم؟
باز متوجه نشد و در حالیکه به دیوار تکیه کرده بود، گفت: خستهام، بزار بخوابم.
خلاصه وقتی گفتم: دشمن متوجه شده تازه فهمید چکاری را انجام داده است! بعدها هر وقت او را میدیدم میگفتم: نزدیک بود خوابت کار دست ما بده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
** 🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی آزادگان