🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸چقدر دلم میخواست زودتر خانهدار شویم. خسته شده بودم از این همه زحمتی که به این و آن میدادیم. فکر کردم، نه، خسته نیستم اعتراضی هم ندارم اگر علی آقا باشد، حاضرم یک عمر کنارش همینطور زندگی کنم. ظرفها را خشک کردم و توی کابینتها چیدم. خوابم نمیآمد. نمیخواستم بخوابم، تندتند به ساعت توی آشپزخانه نگاه میکردم و دلهرهام بیشتر میشد. چادرم را سرکردم. رفتم و ایستادم روی تراس، باد وحشی و تندی میوزید. چراغهای خانههای دوروبر خاموش بود. فکر کردم خوش بحال آنهایی که آسوده خوابیدهاند. هوا سرد بود خیلی سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و داخل آمدم. توی آشپزخانه هال و پذیرایی قدم میزدم و نمیدانستم باید چکار کنم. برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش، چراغ خاموش بود و اتاق تاریک، همین که میدانستم توی آن اتاق است و دارد نفس میکشد برایم کافی بود. آرام شدم، دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف شود و هرگز جلو نرود، هرگز ...
اما عقربههای ساعت با من سر لج داشتند. از همیشه تندتر میچرخیدند و میچرخیدند و میچرخیدند. ساعت شد دو و ربع بعد از نیمه شب. دست روی شانههایش گذاشتم و آرام شانهاش را تکان دادم. علی، علی جان بیدار شو، فوری بیدار شد نشست توی رختخواب و هراسان پرسید: «ساعت چنده؟»
آهسته گفتم: «نگران نشو دو و ربعه» رفت وضو گرفت. لباس پوشید. ساکش را دادم دستش، «برات دوتا انار گذاشتم به یاد هردومون. هر دانه اناری که خوردی یاد من بیفت، تو رو خدا. این بار زود بیا» نگاهم کرد و گفت: «میام. خیلی زود، اما به مامان نگو» پرسیدم: «مثلاً کی؟»
زود، چند روزه بین خودمان باشه به کسی نگی. فوق فوقش خیلی طول بکشه یک هفته، از این حرفش خوشحال شدم. منصوره خانم هم بیدار شد. علی آقا با ناراحتی گفت: «مامان چرا بیدار شدی خودم میرفتم» علی آقا خم شد و صورت منصوره خانم را بوسید. منصوره خانم دست انداخت دور گردن علی آقا، سرش را گذاشت روی سینهاش و گفت: علی جان، مادر مواظب خودت باش. برو به امید خدا.
علی آقا گفت: «مامان خیلی مواظب خودت باش» آقا ناصر هم بیدار شده بود علی آقا او را هم بوسید و گفت: «آقا تو هم مواظب همه چی باش، سفارشا یادت نره. حواست به مامان باشه» علی آقا با دست شانههای مادرش را نوازش کرد و صورتش را بوسید. بعد به ساعتش نگاه کرد و با عجله بند پوتینهایش را بست. به من و منصوره خانم گفت: «شما برین تو هوا سرده»
اما من و منصوره خانم دنبالش رفتیم، هوای بیرون سرد بود. لباس نازکی تنم بود. میلرزیدم و دندانهایم به هم میکوبید. ماشین توی کوچه پارک شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دلم میخواست داد بزنم، فریاد بزنم و بگویم: «علی نرو! علی آقا بخاطر من و بچهات نرو!... » دلم میخواست هوار بزنم و بگویم «آی همسایهها، بیدار شید، نذارید شوهرم، تمام دلخوشیم بره، تو رو خدا یکی جلوش رو بگیره!» اما به جای این همه با بغض ته گلو مثل همیشه موقع خداحافظی گفتم: «علی جان شفاعت یادت نره، بخاطر... » خجالت کشیدم پیش منصوره خانم از بچه چیزی بگویم. زیر لب گفتم: «زود برگرد»
علی آقا لبخندی زد و نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «گلم، فرشته جان حلالم کن منصوره خانم دوباره آغوش باز کرد و علی آقا را محکم در بغل گرفت. ده بار بوسیدش و بوییدش، من ایستاده بودم و آن بوسهها را نگاه میکردم. علی آقا سر مادرش را روی سینهاش گذاشته بود و در گوشش چیزی میگفت. اما چشمش به من بود. چشمهایش خیره مانده بود روی شکمم، نگران بود؟ نگران من و بچهاش؟ داشت سفارش ما را میکرد؟ نمیشنیدم. علی آقا فرز رفت داخل ماشین نشست، استارت زد، ماشین روشن شد، گاز داد. ماشین حرکت کرد. سوار بر آهو رفت، چقدر با آن آهو خاطره داشتیم، آهو میرفت و علی آقا برایم دست تکان میداد، اما یک دفعه دور زد. از نیمه راه برگشت. آهسته آمد و از کنارمان عبور کرد. شیشه را پایین داد. با نگرانی گفت: «برین تو، هوا سرده» ایستادیم تا ماشین از پیچ کوچه گذشت. علی آقا را میدیدم که در تاریکی شب برایمان دست تکان میداد. با منصوره خانم آمدیم تو چقدر راه حیاط تا ساختمان طولانی شده بود. هیچ کداممان حرفی نزدیم. در سکوتی عمیق، آهسته آهسته و غمگین چراغها را خاموش کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90