❌ پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، که دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش پدربزرگم من فکر کرده حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده، می گفت هرچی صداش زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشته بود و به طرف چوپان پرتاب کرده بود می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها از زمین بلند شد وبه طرف من دوید پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم از دستاش...👇⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db پرام ریخت😰