گفت: نه، من دو روز و سه شب نخورم، گرسنه نمی‌شوم، اما میهمان سه امام باشیم، سر بی‌شام زمین بگذاریم که هیچ، ما را برای کشتن ببرند؟! من از این امام‌ها گله دارم. به هر وسیله‌ای بود، او را ساکت کردم و به زور کشیدم و بردم مدرسه. در زدیم، باز کردند، رفتیم داخل اطاق. به رفیقم گفتم: ای مرد بزرگوار! مگر خبر نداری که امام، زنده و مرده ندارد؟ چرا اینجور با امام صحبت کردی؟ من بدنم دارد می‌لرزد! گفت: من عیب می‌دانم، من باید بمیرم که مهمان سه امام باشیم و این قدر وحشت کنیم! گفتم: خدا کریم است. درِ قابلمه را باز کردیم دیدیم که گوشت‌ها سوخته و جزغاله شده. چای را آماده کردیم و خوردیم. یک وقت دیدیم کسی در اطاق را می‌زند: حاج آقا، حاج آقا! در چوبی بود، کُلونی داشت من بلند شدم در را باز کردم. تا در را باز کردم دیدم حاج شیخ عبدالرسول، اهل اصفهان است. ما ایشان را می‌شناختیم، مردی بزرگوار و اهل علم و تقوا بود و در زهد و ورع، شهرۀ آفاق و در اصفهان به نیکی معروف بود. در را باز کردیم و گفتیم: بسم الله، بفرمائید. تشریف آوردند. مصافحه کردیم و نشستند. برای شیخ عبدالرسول، مشکلات راه و آنچه امشب پیش آمده بود را توضیح دادیم. او گفت: اینجا افراد متعصبی دارد، بعضی‌هایشان ثواب می‌دانند شیعه را بکشند. عمر شما دو نفر باقی بوده است وگرنه آن شخص دربارۀ شما سوء نیت داشته. می‌آمدید مدرسه نان پیدا می‌شد. گفتیم: نمی‌دانستیم در مدرسه نان هست. برای ایشان چای ریختیم، گفت: نمی‌خواهم. رفیق ما سیگار می‌کشید، یک بسته پنجاه‌تایی باز کرد جلو گذاشت، گفت: من اهل دود نیستم. گفتیم: شما کجا تشریف دارید؟ کجا بودید؟ گفت: من گاهی در همین مدرسه هستم، گاهی توی صحن هستم، گاهی توی حرم، [خلاصه] همین جا هستم. قدری از این صحبت‌ها کردند، نه چای خوردند نه سیگار کشیدند. گفتیم: ان‌شاءالله فردا خدمت شما خواهیم رسید، خداحافظی کردند و رفتند. وقتی ایشان از حجره بیرون رفتند، شاید به اندازۀ نیم دقیقه هم طول نکشید، دیدیم دو مرتبه در زده شد، کلون در را انداخته و نشسته بودیم، دوباره در را باز کردیم دیدیم شیخ عبدالرسول سفره‌ای کرباسی دستش است. گفت: این هم نان، من گفته بودم توی مدرسه نان پیدا می‌شود، بستانید که سر بی‌شام زمین نگذارید، شما میهمان امام بودید. گفتم: دست شما درد نکند. ما که نگفتیم نان می‌خواهیم. گفت: نه، بستانید. بعد، خداحافظی کرد و رفت. ما سفره را باز کردیم دیدیم یک دسته نان بود. شمردیم چهارده تا بود و به هر کدام که دست می‌زدی آن‌قدر داغ بود که دست را می‌گزید، گویی الآن از توی تنور درآورده بودند. ما متوجه نشدیم که این نان کجا بوده، در داخل مدرسه که نانوایی نیست، بر فرض که تنور نانوایی باشد، چطور چهارده نان با این سرعت تهیه شد! از آن نان شام خوردیم، ولی متوجه این معنا نشدیم. قبل از صبحانه رفتیم حرم و برگشتیم. بعد از ناشتایی به رفیقم گفتم: برخیز برویم به سراغ شیخ عبدالرسول ببینیم حجره‌اش کجاست. از طلبه‌های مدرسه پرسیدیم که حجره شیخ عبدالرسول کدام است؟ گفتند: کدام شیخ عبدالرسول؟ مدرسۀ علمیۀ سامرا دو طبقه بود، از هر کس پرسیدیم گفتند اصلاً کسی که طلبه باشد و اهل ایران و اصفهان هم باشد اینجا نداریم. ابداً متوجه واقع مطلب نبودیم. بالاخره پس از چند روز آمدیم ایران. از آنجا که شیخ عبدالرسول را می‌شناختیم گفتیم می‌رویم به سراغ آقا شیخ عبدالرسول تا از خود ایشان جریان را بپرسیم. رفتیم خانه ایشان، در زدیم، ایشان با یک تا پیراهن از منزل بیرون آمدند، سلام و تعارف و مصافحه و معانقه کرد و گفت: بفرمائید. گفتیم: شما کی تشریف آوردید؟ گفتند: از کجا؟ گفتیم: از عراق. گفت: من عراق نبودم. گفتیم: مگر شما نبودید سامرا آن شب برای ما نان آوردید؟ وی با تعجب پرسید: من؟! جریان چیست؟! من هشت یا ده سال قبل از این، سفری رفتم عراق برای زیارت، پس از آن اصلاً عراق نرفته‌ام. نه! من نبودم. ما جریان را برای ایشان توضیح دادیم. ایشان با گریه گفت: «من بودم برای شما نان آوردم؟ من آوردم؟ من بودم؟ بنا کرد زارزار گریه کردن، که: من چنین لیاقتی داشتم که آن که برای شما نان آورده است به صورت من خودش را به شما نشان داده؟ من و چنان لیاقتی؟! من باید تا پایان عمرم بروم آنجا و تا آخر عمر آنجا باشم و همان جا دفن بشوم» و همین کار را هم کرد. ما تازه بیدار شدیم که ای داد بی‌داد... ما هنوز نفهمید‌ه‌ایم آن شخص که بود؟! به هر حال، ما سفره‌ای که نان‌ها در آن بود را نصف کردیم، نصف آن را رفیقم برداشت و نصف آن را من برداشتم تا در کفنم بگذارند، اما در نقل مکانی که برای رفتن به منزل جدید داشتیم، متوجه نشدم آن سفره چه شد. این جریان را برای [مرحوم] آیة الله سید اسماعیل هاشمی نمایندۀ اصفهان در مجلس خبرگان گفتم. ایشان از من خواست قدری از آن سفره را برای ایشان ببرم، ولی هر چه جستجو کردم آن را نیافتم.»