💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت شصت و پنجم) ادامه... این بیست روز با همه سختی‌هایش گذشت.... اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم و بعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم. برای ناهار فسنجان درست کردم. معمولاً بعد از هر مأموریت با پختن غذای مورد علاقه‌اش به استقبالش می‌رفتم. به خاطر این‌که دندان‌هایش را ارتودنسی کرده بود، معده حساسی داشت. 🥺😋 اولین چیزی که بعد از هر مأموریت یا هر بار افسرنگهبانی داخل خانه می‌آمد، دستش بود که یک شاخه گل داشت. همیشه هم گل طبیعی می‌خرید. 🪴🍃🪴🍃🪴🍃🪴🍃🪴🍃🪴 بعد از شستن دست و صورتش، وقتی سفره غذا را دید، اولین کاری که کرد مثل همیشه از سفره عکس انداخت و زبان تشکرش بلند شد. با همان لباس‌ها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن شد. ☺️😋 وسط غذا خوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد. یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرونش را نایلون کشیده بودم،دید. پرسید:" این جعبه برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟"😅🍀☘🍀☘ گفتم:" نه آقا! این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه. دمپایی ها رو بزاریم زیر این جعبه خیس نشه." لبخندی زد و گفت:" ما که فکر نکنم حالا حالا بتونیم خونه بخریم. ان شاءالله نوبت ما که بشه، میریم خونه سازمانی. اونجا دیگه برا استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم." 🌬❄️ بعد از غذا کمی استراحت کرد. بیدار که شد گفت:" این چند وقت نبودم، دلم برا گلزار شهدا تنگ شده." گفتم:" اگه خسته نیستی، پاشو بریم، چون من‌ هم این چند وقت نشده که برم." لباس پوشیدیم و راه افتادیم. چون هوا سرد بود موتور نبردیم. به گلزار شهدا که رسيديم، سر مزار شهید حسین پور چند تا خانم ایستاده بودند. حمید جلوتر نیامد.❤️🇮🇷 گفتم:" ما که نمیدونیم اون خانم‌ها کی هستن. مثل بقيه بریم جلو فاتحه بخونیم." گفت:" نه خانوم! شاید اون خانم‌ها از اعضای خانواده شهید باشن. بخوان چند دقیقه‌ای خلوت کنن. ما جلو بریم معذب میشن. از همین ورودی در ورودی گلزار شما نیت بکنی،‌ اون شهید خودش ما رو می‌بینه. نیازی نیست حتما بریم سر مزار یا دست بزاریم روی سنگ مزار شهید." آن موقع این حرف حمید را شیر فهم‌ نشدم، ولی بعدها خیلی خوب معنای خلوت کنار سنگ مزار را فهمیدم!🥺💚 از گلزار شهدا... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...