😍• ♥️• سلام این خاطره ماله سه ساله پیشه. یکی از رفقای صمیمیم‌ که ازقضا از دورانی‌ که طفل بودیم‌ با هم‌ بزرگ شدیم تاالان..این بزرگوارسه‌ سال پیش تصادف شدیدی داشتن ودچار‌ مرگ مغزی شدن،همه دکترا قطع‌ امیدکردن‌ و گفتند‌ هیچ امیدی به برگشت این بیمارنیست‌ وبایددستگاه‌ هاقطع بشه من وخانوادش‌ خیلی بی قراری میکردیم‌،شبی که میخاستن‌ دستگاه ها رو قطع‌ کنن من ازصبح اونجابودم‌ رفتم تو مسجد از ساعت ۱۵ ظهر تا خود هشت‌ گریه کردم‌ و متوسل‌ به شهید ابراهیم‌ هادی شدم ازش خواستم‌،بهش گفتم شما ها که‌ انقد بزرگید‌ شما ها که‌ انقدخوبید میشه‌ یه‌ کاری کنید رفیقم‌ برگرده‌ میدونم‌ غیر ممکنه‌ ولی مگه نمیگن شهدا زندن‌ پس‌ کجایین‌‌...دقیقا عین‌ همین حرفاا..نمیدونم‌ چیشد ولی این شهید و‌ من خواب دیدم و بهم یه کلام گفتن،حالا‌ دیدی شهدا زندن! همون لحظه‌ خواهر رفیقم‌ با گریه اومد منو بیدار کرد‌ گفت فاطمه بهوش‌ اومده:))) من توی شوک‌ بودم همه میگفتن معجزه اتفاق افتاده حتی دکترا باور‌ نداشتن هی داشتن چک میکردن هی‌ آزمایش میگرفتن...ولی فاطمه من برگشته بود به لطف شهدا، بماند که‌ بعد از اون‌ خواب چه اتفاقایی‌ افتاد‌که توضیح دادنش یه داستانه،متوسل‌ بشید به‌‌ شهداا هیچوقت‌ دست خالی برنمیگردید‌ هیچوقت .. بانو.