﷽
#داستان_آموزنده
🔆اعتراض به خداوند و سزاى آن
🌴شيخ بزرگوار ابوالحسن على ، مى گويد: روزى در اتاق خلوت دايى ام شيخ احمد رفاعى بودم و غير او كسى در آنجا نبود. صداى خفيفى شنيدم . ديدم مردى پيش دايى ام نشسته و آنها مشغول صحبت هستند.
🌴پس از مدتى آن مرد از شكاف ديوار همان اتاق خلوت بيرون رفت و ناپديد شد.
نزد دايى ام رفته گفتم : او كه بود؟
🌴گفت : او مردى است كه خدا به وسيله او آبهاى اقيانوس را حفظ مى كند و او يكى از چهار خواص است . اما سه روز است كه از اين سمت بركنار شده است ولى از طرد شدنش خبر ندارد.
🌴او در جزيره اى اقامت داشت . مدت سه شبانه روز در آنجا باران باريد تا جايى كه در دره ها سيل جارى شد، او با خود گفت : اگر اين باران در آبادى ها مى باريد، چقدر بهتر بود؟ بعد از اين فكر پشيمان شد و استغفار كرد و به خاطر همين فكر، از درگاه رانده شد.
به دايى ام گفتم : آيا جريان را به او اطلاع دادى ؟
🌴گفت : خير، از او حيا كردم . گفتم : اگر اجازه بدهى من اين مطلب را به او اعلام كنم . گفت : حاضرى ؟ گفتم : آرى . گفت : سرت را پايين بياور و چشمانت را ببند. اطاعت كردم ، آنگاه صدايى شنيدم كه مى گفت : اى على سرت را بالا كن ! سرم را بالا كردم ، ديدم در جزيره بحر محيط هستم و در كارم متحير بودم . ناگهان همان مرد را ديدم به او سلام كرده و جريان را به او گفتم : او گفت : تو را به خدا قسم مى دهم كه آنچه مى گويم آن را عمل كنى .
لطفا خرقه ام را به گردنم بيفكن و مرا بر روى زمين بكش و به من بگو اين جزاى كسى است كه به خدا اعتراض كرده باشد. من هم طبق درخواستش عمل كردم .
🍂ناگهان هاتفى گفت : اى على ! او را رها كن كه خدا از او راضى شده است . از ديدن حال او ملائكه آسمان به گريه افتاده اند.
ساعتى در حال بى هوشى بودم . آنگاه كه به هوش آمدم و خود را در پيش دايى ام در اطاق خلوت ديدم . به خدا قسم نمى دانم كه چگونه رفتم و چگونه آمدم
-----•••🕊•••-----
✌️
@tafakor_at 💬
-----•••🕊•••-----