گفتم :بله عمه منم،
درو باز کرد داخل رفتیم.
🍸شربت خنکی برایمان آورد و با مهربونی گفت: از این طرفا هدی جان بیشتر به عمه سر بزن، 🤗
زدم زیر گریه و شروع کردم تمام داستان های این چند روز را برایش توضیح دادم و گفتم که بابام منو از خانه بیرون انداخته و گفتم جایی ندارن بیام خونه شما مراحمتون بشم فعلا،😭😭
_عمه جان شما رو سر ما جا داری عزیزم تا هر وقت که میخوای میتونی اینجا باشی نازنینم☺️
خیلی خوشحال شدم از وجود همچین عمه ای که مثل مادر بود برام اما من به او توجه نمی کردم😓
عصری که شد، شوهر عمه ام آمد و از دیدن من خیلی خوشحال شد،
بعد پیشنهاد داد که به رستوران برویم آماده شدیم به جایی که میخواستیم رفتیم اما بسته بود داشتیم جای دیگه ای میرفتیم که تلفنم یهو زنگ خورد!
مسئول حوزه بود بعد از سلام و علیک به اونم ماجرا رو گفتم،
با شرمندگی گفتم که دیگه نمیتوانم به حوزه بیام،
اونم گفت من میتوانم با پدر و مادرت صحبت کنمو نظرشون عوض کنم گفتم نه ممنونم تلفنمو زود قطع کردم..
══❈═₪❅❅₪═❈══
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
══❈═₪❅❅₪═❈══