ساک و وسایلم رو گذاشتم توی اتاق وقتی اومدم خواهر کوچیکم نبود وقت اومد تو خونه بچه هارو که دید کلی خوشحال شد و ذوق کرد منم با خوشحالی از اتاق بیرون اومدم تا دیدمش درجا میخ کوب شدم چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم😳🤯 اون شالی که خیلی نازک بود و بودن و نبودنش روی سر خواهرم هیچ فرقی نداشت، تبدیل به یه چادر خیلی خوشگل و روسری ای که لبنانی بسته شده بود، شده بود. از خوشحالی پاهام افتاد و دیگه نتونستم بایستم با چشمای گریون کم کم خودم رو بلند کردم و به سمتش رفتم دویدم توی آغوشش و تا چند دقیقه ولش نکردم خیلی خوشحال بودم، چون یکی مثل خودم در خانواده پیدا شده بود رفت لباس هایش رو عوض کرد و داستان آشناییش با نامزد طلبش رو برام تعریف کرد.. کم کم داشت عصر میشد و زمان رسیدن خواستگاری کم کم لباس هام رو عوض کردم و برای خواستگاری آماده شدم لحظه ای که منتظرش بودم فرا رسیده بود وقتی توی کت و شلوار دیدمش دلم ضعف رفت براش بچه ها دویدن توی بغل پدرشون بعد چند دقیقه گذاشتن پدرشون بیاد و روی صندلی بشینه.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ @tafakornab @zendegiasheghaneh ══❈═₪❅❅₪═❈══