🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان آمورنده با نام👈 🍒 👈قسمت اول -الو؟ خانم دكتر؟ بفرماييد؟ -همسرتون تماس گرفتن و گفتن ساعت يک ميان دنبالتون،خواستم بهتون اطلاع بدم باشه،ممنون تلفن رو كوبيدم سرجاش بارها به حامد گفته بودم كه برای اينجور مسايل به موبايلم زنگ بزنه نه به منشی مطب نميدونم شايد چون دختر عمه ی حامد بود و به سفارش پدر شوهرم توی مطب من كار ميكرد اينقدر حساس شده بودم،كلا ازش خوشم نميومد،از روز اول نگاهش روی من و حامد بود،اگر هم راضی شده بودم كه پيش من كار كنه فقط به خاطر پادرميونی پدر حامد بود. ساعت يازده و نيم بود منتظر مراجعه كننده ی بعدی بودم كه بياد در اتاقم باز شد،زن جوونی با قد بلند و سر و وضع مرتب وارد اتاق شد خشکم زده بود،اون مهتاب بود،دوست دوران دبيرستانم،بيشتر از ده سال بود كه نديده بودمش بلند شدم و اومدم جلوی در به صورتش نگاه كردم هنوز هم زيبا بود محكم بغلش كردم و گفتم پارسال دوست امسال برو بابا زديم زير خنده روی كاناپه ی سفيدی كه توی مطبم بود نشستيم غم عجيبی توی چهره ی مهتاب بود انگار خستگی چند سال روی دوشش سنگينی ميكرد به هر حال بايد مشكلی توی زندگيش وجود داشت كه اومده بود پيش روانشناس خواستم بپرسم كه چی شده؟ چه مشكلی داری؟ اما حرفم رو خوردم يه لحظه يادم افتاد كه شايد فقط برای ديدن دوست قديميش اينجا اومده باشه مهتاب گفت:اسمت رو روی تابلو ديدم اما شک داشتم كه خودت باشی يا نه از هركی سراغ يه روانشناس خوب رو گرفتم همه گفتن آرام شالچی كارش حرف نداره مهتاب فاصله اش رو با من كم كرد و اومد جلو تر گفت:آرام كمكم كن من دارم نابود ميشم! از حرفش شوكه شدم،مهتاب!همون دختری كه يه دبيرستان از دستش عاصی بودن الان اينجوری ساكت و شكننده شده! دستاشو گرفتم و گفتم:مهتاب چه اتفاقی افتاده؟من هركاری كه بتونم برای بهتر كردن حال روحی تو انجام ميدم آرام راستش نميدونم از كجا شروع كنم،نميدونم چه جوری بايد اين همه اتفاق رو برات تعريف كنم گفتم مهتاب از اول اولش بگو،من آماده ام كه گوش كنم. 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================