○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و هشتم✍ بخش چهارم
🌹تورج می گفت دیشب تو اخبار شنیدم و صبح مرخصی گرفتم و خودمو رسوندم ، من می دونستم که قبول میشی……
حمیرا هم گفت : کادوی من به تو اینه که بهت زبان یاد بدم چون بدون اون نمی تونی دکتر خوبی بشی ….
تورج گفت یا خیر خدا حالا همه باید برات کادو بخریم … ایرج … دوباره رفت سراغ ماشین و همین طور که سوار می شد با صدای بلند گفت :
🌹من باید برم کارخونه اول اینکه دلم می خواد
زودتر خودم به بابا بگم… بعدم کار دارم امشب زود میایم جشن بگیریم …….
حالا ما خیلی خوشحال بودیم … برگه ی آزمون رو باز کردم واقعا انگیسی رو صد در صد زده بودم و اینجا بود که متوجه شدم حمیرا چه کمک بزرگی به من کرده و خودشم وقتی فهمید خیلی سر حال شد و به خودش می بالید….. من که روی پام بند نمی شدم گفتم امشب شام مهمون من زود بیا مرسی که همراهم بودی …. ایرج بلند گفت :بهت که گفتم همیشه باهاتم …. و در حالیکه دستشو تکون می داد گاز داد و رفت …..
🌹تورج خیلی حرف داشت تقربیا تا بعد از ظهر من و حمیرا و عمه پای حرفای اون نشسته بودیم .. آخه اون فردا صبح میرفت و معلوم نبود کی بر می گرده .. عمه تا می تونست لوسش می کرد…
خیلی زود ایرج و علیرضا خان هم اومدن …. لحظه ای که علیرضا خان تورج رو دید برای من توصیف شدنی نبود …. از در اومد تو تورج روی مبل نشسته بود اونو که دید بلند شد وایستاد علیرضا خان رفت جلوش یک کم نگاهش کرد بغض کرد و در حالیکه گردنش ورم کرده بود دستهای تورج رو گرفت و اونو با شدت کشید تو آغوشش و محکم به خودش فشار داد. تورج سرشو گذاشت روی شونه های پدرش…… چشمای اونم پر از اشک شد و با این حالی که اونا داشتن همه ی ما به گریه افتادیم.
علیرضا خان انگار می ترسید تورج رو رها کنه,, مدتی به همون حال موند ….. و پشت سر هم با دست می زد تو پشتش…….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○