○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش سوم
🌸ساعت شش قرار داشتن ولی اونا چهار ونیم راه افتادن که زودتر برن تا بتونن گل و شیرینی هم بخرن ….
من و ایرج رفتیم بالا تا تو اتاق خودمون تلویزیون تماشا کنیم ….
ایرج از من پرسید : رویا یک چیزی ازت می پرسم راست بگو ….
خندیدم گفتم : حتما ….
گفت : نه می دونم تو راست گویی منظورم اینه که طفره نرو چرا تو با مینا حرف نمی زنی ؟ گفتم بدون طفره برای این که به من مربوط نیست چرا که نه به تورج اعتماد دارم نه به اینکه عمه و علیرضا خان قبول کنن …..
پرسید تو موافقی ؟ گفتم راستشو بگم نه ولی به خواست من که نیست چون می دونم عمه نمی خواد ، پس مینا اذیت میشه ولی به شرف تورج اعتماد دارم می دونم که اگر این کار و بکنه پاش وایمیسته … اینه که بهتره من دخالت نکنم تو این طور فکر نمی کنی ؟ گفت خوب چرا ….ولی دلم می خواست بدونم مینا چی فکر می کنه گفتم : اگر به من بگه و نشه کوچیک میشه پس همینطوری بمونه بهتره ……
🌸ایرج دستمو کشید و منو نشوند روی پاش و گفت : ببین چه زن عاقلی دارم ….
کمی بعد منو ایرج رفتیم تو آشپز خونه تا من شام رو آماده کنم به کمک مرضیه میز رو چیدم ایرج هم همش دور و ور ما می پلکید و به غذا نوک می زد ……
خیلی زود تر از اونی که فکر می کردیم عمه اینا برگشتن ……
ما به استقبالشون رفتیم سلام کردم عمو به جای جواب سلام گفت : چایی داریم بابا گلوم از دست این پسره خشک شده ….
گفتم آره عمو شما بشین من الان براتون میارم
🌸عمه شما هم می خوری ؟ گفت: وای آره .. فکر می کنی مال من خشک نشده من که خونم خشک شد …
تورج هیچی نگفت …سرشو انداخت پایین و رفت بالا عمو گفت کجا میری وایستا حرف بزنیم …
تورج همین طور که از پله ها میرفت بالا گفت : نماز نخوندم الان برمی گردم ……
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○