تو نخندی من بخندم؟!!!
طلب کاری روزی تصمیم جدی به گرفتن طلبش گرفت. با خنجر به در خانهی بدهکار رفت و با خود گفت که اگر خون هم ریخته شود، آن را باید دریافت بکند. بدهکار که وضع را وخیم دید، گفت: چه به موقع آمدی هم اکنون در فکرت بودم و با عذرخواهی از این تاخیر، اما در عوض همهاش را یک جا تقدیم میکنم، طلبکار را آرام گردانید. طلبکار دست خود را برای دریافت طلب به طرف او دراز میکرد. بدهکار گوسفندانی را که جلوی خانهاش میگذشتند، نشان داد و گفت: این گوسفندان در رفت و برگشت چیزی از پشمشان به خار و خاشاکی گیر میکند، از همین امروز آنها را جمع میکنم و به قدر کفایت که شد، میریسم و به رنگرز میدهم تا رنگ بکند. آن گاه دار قالی تهیه میکنم، زن و بچههایم را میگذارم تا آن را ببافند. آنگاه آن را میفروشم، سپس برای عروسی دخترم که دم بخت است جهزیه خریده، خرج زیارتی که به گردن دارم کنار میگذارم، بقیهاش هر چه ماند دو دستی تقدیم مینمایم. طلب کار که آن مهملات را شنید از فرط ناراحتی به خنده درآمد. چون بدهکار این خنده را دید، گفت: طلب و پولت را به این نقدی گرفتی تو نخندی من بخندم؟...!
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان