#توبه_جوان_گناهکار
زنی با کشتی مسافرت می نمود. در وسط دریا کشتی گرفتار توفان شد تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن، محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید.
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود. وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت:
من انسانم. جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند.
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد، پرسید:
چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت:
از خدایم می ترسم، پرسید:
هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت: نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام، گفت:
تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد. در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت:
دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت:
من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم، بلکه غرق گناهم. راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند.
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت:
تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی.
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان