نه ناخوشیش به ناخوشی آدم میبره و نه غذایش به غذای آدمیزاد
یک حکیم باشی بود که به معاینهی بیماران میپرداخت . روزی که صدای آه و نالهی بیماری توجهش را جلب کرد از اتاق معاینه خارج شد . دید که بیماری هست که از درد گلایه میکند و میخواهد که خارج از نوبت معاینه بشود . بیماران دیگر هم قبول کردند که نوبت او جلو بیافتد وقتی دکتر از او علت نالهاش را پرسید ، بیمار گفت : من هم موی سرم درد میکند و هم معده درد دارم .
حکیم باشی تعجب کرد و گفت : تا به حال ندیده بودم که کسی مو درد داشته باشد اما برای معدهات میتوانم کاری کنم . بیمار نگذاشت حکیم حرفش را تمام کند و گفت : «معدهام که مهم نیست فکری به حال موی سرم بکنید » حکیم باشی گفت : قبلاً هم این دردها را داشتی ؟ بیمار گفت: نه ! حکیم گفت : شاید غذای ناجوری خوردهای . بیمار گفت : چیز چندانی که نخوردم . اما صبح ، زنم نان پخته بود و در تنور گذاشته بود که ناگهان همهی نانها سوخت . من که دلم نمیآمد نانها را دور بریزیم همهی آنها را که دومَن میشد خوردم و معدهام به سوزش افتاد . انگار در معدهام آتش ریخته بودند من هم رفتم و دومن یخ خوردم !
حکیم باشی خندید و به فکر فرو رفت و گفت : من که نمیدانم چه دارویی به تو بدهم «نه ناخوشیت به ناخوشی آدم میبره ، نه غذایت به غذای آدمیزاد .»
از آن به بعد دربارهی کسی که رفتار و اخلاقش با دیگران تفاوت داشته باشد ، گفته میشود که نه ناخوشیش به ناخوشی آدم میبره و نه غذایش به غذای آدمیزاد.
🆔
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان