معاویه پسر یزید چرا به خلافت پشت پا زد ؟ وقتی یزید از دنیا رفت طبق معمول فرزندش که معاویه نام داشت ، جانشین او شد . معاویة بن یزید وقتی که شب می خوابید ، دو کنیز ؛ یکی کنار سر او و دیگری پایین پای او بیدار می ماندد تا خلیفه را از گزند حوادث حفظ کنند . هنوز چهل روز از خلافتش نگذشته بود که شبی دو کنیزش به خیال این که خلیفه به خواب رفته ، با همدیگر سخنانی رد و بدل کردند . کنیزی که بالای سر خلیفه بود به کنیزی که پایین پای او قرار داشت گفت : خلیفه مرا از تو بیشتر دوست می دارد ، اگر روزی سه بار مرا نبیند آرام نمی گیرد . کنیز پایینی در پاسخ گفت : مرده شوی تو و خلیفه ات را ببرد که جای هر دوی شما جهنم است ! معاویه این مطلب را شنید ، بسیار خشمگین شد . می خواست برخیزد و آن کنیز را به قتل رساند ولی با خود گفت : بگذار همچنان خود را به خواب بزنم ببینم بحث این دو نفر به کجا می کشد . کنیز بالا سر گفت : به چه دلیل جای من و خلیفه در دوزخ است ؟ کنیز پایین پایی گفت : زیرا هم پدرش یزید و هم جدش معاویه غاصب این مقام بودند ، اینک این خلیفه جای پدرش نشسته و در واقع حق کسانی را که سزاوار این مقام هستند غصب کرده است ، معلوم است که جایگاه غاصب و ظالم جهنم است . معاویة بن یزید که خود را به خواب زده بود ولی در واقع بیدار بود ، این مطلب را که شنید ، در فکر فرو رفت . در افق ژرفای اندیشه خود سخن حق را دریافت ، با خود گفت : کنیز پایین پا ، درست می گوید ، سخنش مطابق حق است . وقتی از بستر بلند شد ، بدون آن که چیزی بگوید وانمود کرد خواب بوده و چیزی نشنیده است . فردا که شد ، فداکاری عجیبی کرد ، او فرمان داد که اعلام کنند مردم به مسجد بیایند تا مطالب تازه ای را به آنان گزارش دهد ، مردم از کارها دست کشیده برای شنیدن خبر تازه خلیفه به مسجد هجوم آوردند ، مسجد و اطراف آن پر از جمعیت شد . معاویه بالای منبر رفت و بعد از حمد و ثنای الهی و درود و سلام بر رسول خدا - ص - گفت : ای مردم بدانید که بدن من جز پوست و استخوان چیزی نیست و طاقت آتش سوزان جهنم را ندارد و حقیقت این است که من لیاقت خلافت را ندارم ، خلافت مال من و آل ابوسفیان نیست ، خلیفه بر حق و امام واجب الاطاعه فرزند رسول خدا - ص - علی بن الحسین امام سجاد(ع ) است ، بروید و با او بیعت کنید که سزاوار خلافت اوست . و من در این مدت حق او را غصب کردم . این را بگفت و از منبر پایین آمد و به طرف خانه خود رهسپار شد ، مردم گروه گروه می آمدند و با او مسافحه می کردند ، به آنها می گفت : شما را به خدا سوگند می دهم دیگر به من کاری نداشته باشید مرا به خود واگذارید ، حقیقت آن بود که گفتم . بعضی از مردم گمان می بردند که معاویه این مطالب را می گوید تا مردم را بیازماید و آنها را بشناسد ، ولی بر خلاف این گمان ، معاویه به خانه آمد و در را به روی خود بست . تمام امور خلافت را رها ساخت . مادرش وقتی از جریان مطلع شد نزد او آمد ، دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت : ای معاویه کاش نطفه تو خون حیض می شد و به کهنه می ریخت و ننگ دودمان خود نمی شدی . معاویه گفت : ای کاش همان طوری بود که به ننگ فرزندی یزید گرفتار نمی شدم . معاویه در را همچنان به روی خود بسته بود و طرفداران بنی امیه دیدند که کار خلافت در پرتگاه هرج و مرج افتاده است ، از این رو مروان حکم را خلیفه کردند . او هم زن یزید را که نامادری همین معاویه و مادر خالد بود ، گرفت و بر تخت نشست . بعدها دید که با بودن معاویه به مرادش نمی رسد . شخصی را ماءمور کرد معاویه را مسموم نمود. 👈 کانال حکایت نامه @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان