رمان قسمت 36 با دهان باز فقط او را نگاه می کرد .از بین تمام حرفهایش فقط تعریف او از فاخته را شنیده بود.آن حسادت از شنیدن نام فا خته را در چشمانش می دید.ناخودآگاه دلش گرم شد.نیما دل از کف داده بود و خودش را به نفهمی می زد .نیشش تا بنا گوشش باز شد .خندید -بدبخت عاشق.... !!!! در صندوق عقب را بست .فاخته هنوز هم همانجا با ذوق ایستاده بود .از حرکاتش  تعجب می کرد ولی شاید اگر می دانست او تا به حال مسافرت نرفته است اینقدر حرکاتش  برایش جای تعجب نداشت. -خب برو بشین دیگه -مادر جون و آقا جونم بیان دستانش را پشتش گرفته بود و خودش را تاب می داد.شماره فرهود را گرفت تا ببیند سر کار رفته است یا نه.باید یکی از قطعات را تحویل می دادند و بقیه پولشان را می  گرفتند. برای شرکت نو پایی مثل شرکت انها سود خوبی بود.گوشی دم گوشش به شادی  فاخته چشم دوخته بود.پدر و مادرش هم آمدند.خوشبختانه داماد عزیزشان هم تشریف فرما شده بودند.سهراب پسر بدی نبود اما نمی تو انست تعادل را میان زندگی و دخالتهای مادرش بر قرار کند.تا جاییکه نازنین را از شهرستانی که با مادر شوهرش زندگی می کرد فراری داد.سهراب خان هم شدند داماد سرخانه و حقوق بگیر پدر .حساب و کتاب پدر  را انجام می داد. هیچوقت نتوانست او را خیلی دوست داشته باشد.آنها هم داشتند سوار ماشین خودشان می شدند.دوباره شماره فرهود را گرفت که دید پدر و مادرش عقب نشستند.سرش را از شیشه دولا کرد -چرا نمی یای جلو بابا -بشین بابا جان ...هر کس با زن خودش بشینه دیروز قبل از آمدن یک سر به حجره پدر  رفت.پدر و پسری  کلی با هم حرف زدند .دلش هنوز هم از پدر گله داشت اما از دیروز و شنیدن حرفهایش کمی دلش آرامتر شده بود.دنبال فاخته گشت در حیاط کنار بچه ها  بود.اصلا دلش نمی خواست حتی اندازه سر سوزن،  هم کلام سهراب باشد.از همانجا بلند داد زد -فاخته بیا دیگه صدای چشم بلندش را شنید .بدو بدو آمد و جلو کنار نیما نشست.به پشت برگشت -ببخشید پشتم به شماست -راحت باش مادر ...با نیما  حرف بزنی خوابش نبره خوشحال گفت -چشم نیما هم نشست و کمربندش را بست.رو به فاخته کرد -کمربندتو ببند -چشم قربان -شیشه رو هم بکش بالا -چشم نمایشی اخمی به چهره اش داد -چرا هی می گی چشم -چشم دیگه نمی گم خنده اش گرفت.دست خودش نبود.شادی خود جوشی داشت که نمی توانست پنهانش کند.مهمتر همسفر شدن با نیمایی بود که در این یک هفته بعد از صحبتهایشان .می شد گفت هفته بسیار خوبی را گذرانده بود.شادی اش را حتی دوستان مدرسه اش هم فهمیده بودند.روحیه اش فرق کرده بود.برایش دیگر زندگی جذاب بود.نیما جذاب بود..  خانه اش جذاب بود...  مدرسه .. زندگی. . . .حتی خوابیدن در اتاق هم جذاب بود.هر چند دوباره در اتاق جدا می خوابیدند اما نیما توجیه اش کرد هنوز با خودش کنار نیامده.کنار آمده باشد یا نه ....صاحب همیشگی قلب فاخته کسی جز نیما نبود.دیگر داشتند راه می  افتادند که نیما  دوباره روی ترمز زد -فاخته کت و شلوار منو برداشتی -بله برداشتم دوباره راه افتاد.کل سفر آنقدر سوال پیچش کرده بود دیگر یک خط در میان توضیح می  داد. اما خب خوبیش این بود که لحظه ای خواب به چشمش نیامد.دیگر رسیده بودند.شهر اصفهان و خیابانهایش.سی و سه پل آنقدر برایش دیدنی بود که محو در طبیعت شهری اصفهان شده بود.بالاخره رسیدندعمه اش و بقیه اهالی منزل به استقبال آمدند. نیما از سفرهای این مدلی که به خانه اقوام بیایند خوشش نمی آمد  اما اینبار دیگر بخاطر پدر و مادرش قبول کرد.چاره ای نداشت.تا زمانیکه برادرش زنده بود اصلا از این کارها نمی کرد اما حالا وضعیت فرق می کرد.کنار فاخته قرار گرفت و دستانش را گرفت -فقط میشینی پیش خودم..... لبخند زد -میشه یه ذره نشستیم بریم بیرون. اخم کرد -خسته ام دختر .....بکوب رانندگی کردم ادامه دارد... ❤️@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان