رمان قسمت 38 -نیما...  -هوم -تا حالا عاشق بودی در دلش خندید.خر بودم اما عاشق نه.... ولی حالا.. حالا که دستانش در خرمن موهای فاخته می پیچید.. حالا که عطر حضورش سرمستش می کرد.اشتباهات گذشته وصله ناجوری برایش بود.به او نگفت قبلا زنی را صیغه کرده...حالا می فهمید اصلا مهتاب مه غلیظی بود در زندگیش که فقط روزگارش را تار کرد و  دیگر اثری از او نیست -نه نبودم ....ولی یه مرگم شده تازگیا....قلبم زیادی تند تند میزنه. ...داری با من چی  کار می کنی... هنوز حرفش تمام نشده بود در اتاق باز شد.مادر جان داخل آمد -همه منتظر شما هستن .اینجا نشستین تا فاخته آمد جواب دهد نیما پیش دستی کرد -فاخته یهو حالش بد شد گفتم دراز بکشه حالش جا بیاد. فاخته بلند شد و نشست -خوبم الان بریم دیگه حاج خانم نگران نگاهش کرد -راست میگی مادر. ...رودر  بایستی نکنی لبخند زد اما رنگش پریده  بود -نه واقعا خوبم...دروغ نمی گم نیما هم بلند شد.فاخته مانتو اش را تن کرد و شالی را آزاد روی سرش انداخت.حاج خانم بیرون رفت -منم حاضرم نیما جلو آمد عمیق نگاهش را به چشمان  فاخته داد.این دختر حالش را منقلب می  کرد. او را همانطور دوست داشت.. ساده و زیبا....ساکت و دلربا. ....غمگین و شاد ترکیب زیبایی بود فاخته.شالش  را کمی جلوتر کشید و یک طرفش را روی شانه اش انداخت -دوست ندارم برقصی...حواست به فیلمبردار و اینجور چیزا هم باشه...هوا هم سرده لباست نازکه. ..یه لباس گرمتر هم بردار باز هم چلچراغ دلش را روشن کرد.اینا همه دوستت دارم معنی نمی داد؟ ؟؟.. نیما عوض شده بود ...نه اینکه فقط حرف زدنش با او خوب شده باشد ....چیزهایی می گفت که در قلبش مهمانی باشکوهی بر پا می کرد. هر چه زبان چرخاند بگوید دوستت دارم جسارت نکرد .برق نگاه نیما تمام توانش را در حرف زدن ربود....اما در دلش فریاد کرد"من دوستت  دارم نیما،عاشقتم"همینطور محو نگاهش بود که پیشانیش از بوسه نیما گلباران شد جشن عروسی فقط در رویای نیما و عاشقانه های بیشتر گذشت .در آسمانها سیر می کرد و در خیالات خود با او یک شب قشنگ داشت.کاش در همان شب می ماند و هیچوقت پیش نمی رفت.کاش در همان شب با زمزمه عشق نیما چشم می  بست. فردای عروسی را به اصرار یک روز دیگر ماندند.شب در کنار هم با آرامش خوابیدند.شاید هیچ اتفاق در ظاهر بینشان نبود اما از درون در دل هر کدامشان بارانی از احساسات جریان داشت.با هم حرف می زدند اما گوهر احساساتشان بیرون میریخت. یک روز باقیمانده فقط با نیما در شهر گشتند و فاخته با شوقی عجیب همه جا  را می گشت بدون اینکه احساس خستگی کند.برگشتند و حاج آقا و حاج خانم را گذاشتند و به خانه خودشان رفتند.ساکها را همان دم در گذاشتند.نیما خسته از رانندگی روی مبل حال ولو شد.فاخته هم کش و و قوسی به بدنش داد و با چشمانی متعجب به نیما نگاه می کرد که همانجا روی مبل از خستگی بیهوش شده بود مانده بود چه کار کند.به اتاقش رفت و پتویی آورد تا روی نیما بکشد. پتو را رویش کشید و خواست برود که مچ دستانش اسیر دستان مردانه اش شد -منو خوابوندی  داشتی کجا میرفتی خانوم کوچولو شرمزده زیر چشمی نگاهی به نیما انداخت که با چشمان خمار خوابش به رویش لبخند میزد.صدایش دو رگه بود و خستگی از رویش می بارید. -فکر کردم خوابی -خواب که هستم ولی خب همیشه بیدارم کن تا سر جام بخوابم -باشه بیدارت می کنم از این به بعد دکمه پیرهنش را باز کرد و پیراهنش را در آورد و روی مبل انداخت.دوباره دستان ظریفش را در دست گرفت و با خود به اتاقش برد.قلب فاخته هر آن نزدیک بود از قفسه سینه در آید.درست است قبلا هم کنارش خوابیده بود اما امشب ...  این اتاق ....حال و هوایش فرق داشت....عرق  از تیره پشتش می چکید.در که پشت سرش بسته شد همانجا ایستاد.درست روبرویش نیما بود که آنچنان زیبا به او زل زده بود.دستانش را دو طرف صورت فاخته گذاشته بود.گوشه لبهایش از حرارت لبهای نیما سوخت.دستهای گرمش که روی شانه های ظریفش نشست از خجالت سرش را پایین  انداخت. آه..نیما آتش مهر را بر جانش می افکند.چانه اش که با دستان نیما بالا گرفته شد در چشمان سیاهش زل زد -جات....جات از این به بعد اینجاست ....لطفا..... می دونم بین ما باید خیلی چیزهای دیگه جریان داشته باشه اما دیگه اگه پیشم  نباشی خوابم نمیبره.چشمان افسونگرش با هاله ای از اشک شفاف شد .امشب در کنار او آرام بخش ترین و روح نوازترین شب عمرش می شد.مثل شبهای دیگر خیلی عادی در کنارش دراز کشید .نیما آنقدر خسته بود که تا چشمانش را بست خوابش برد.اما خواب به چشمان فاخته نمی آمد. ادامه دارد... ❤️ @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان