📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 97
خب . واقعا حکمت خدا رو کسی نمی دونه اما در هر صورت اگر از خانواده کسی را می شناسین برای امضا اهدا عضو بگین تا روند کار سریعتر انجام بشه .تو این بیمارستان مریضی داریم که فورس ماژور به یک قلب نیاز داره.مثل همین خانم شما جوون هستن ایشونم
نگاه دکتر به نیما افتاد و قیافه ای که گویای تمام حسهای درونش بود
-حالتون خوبه
چشمانش را مالید تا مانع از ریختن اشکهایش بشود
-من...من نمی دونم چه حسی دارم.ناراحت باشم واسه مرگ این خانم یا خوشحال باشم واسه خانومم .حال عجیبی دارم واقعا
دکتر لبخند زد
-درکتون می کنم .می دونم الان چه حالی دارین.به هر حال این بهترین راهه.چون باید بهتون بگم کلیه متاسفانه بخشی هست که به شیمی درمانی خیلی سخت جواب میده و معمولا جواب مثبت نمی گیریم اما با این وصف....
حاج آقا بلند شد
-این خانم قوم و خویشی جز ما ندارن دکتر.اگر صلاح بدونین همین کار رو بکنیم.اما اگر اجازه بدین یه چند روزی بگذره اگر برای فاخته خطری نیست
-از نظر من هر چه زودتر بهتر باز هم تا دو روز دیگه میشه اما خیلی نه
نیما هم بلند شد
-دکتر به همسرم جریان رو بگیم یا نه
-از نظر من حالا نه.خانم شما همینطوری هم روحیه خوبی ندارن اگر بفهمن اهدا کننده مادرشون هستن شاید الان براشون خوب نباشه.بگذارین بعد از بهبودی کامل
بعد از کلی تشکر بیرون رفتند.ان بیرون روی نیمکت،آنقدر آیت الکرسی خوانده بود دیگر دهانش درد گرفته بود.از استرس داشت پس می افتاد.نیما و پدرش آن داخل بودند و انگار فراموش کرده بودند مریضی به نام فاخته چشم به راهشان است. دهمین دور آیت الکرسی را هم خواند تا بالاخره در اتاق دکتر باز شد.سریع بلند شد و ایستاد.باز هم داشتند با دکتر حرف می زدند. بعد از خداحافظی نگاه نیما با فاخته درگیر شد.اشک در چشمان نیما جمع بود اما لبخند می زد.نیمایش خل شده بود ناراحتی و خوشحالی را باهم داشت و این یعنی بد!!!!چیزی شده بود مطمئن بود.با زور نامش را صدا زد
-نیما
آنچنان محکم در آغوش گرفت و گریست که مرگ خود را رقم زد.دکتر آب پاکی را روی دست نیما ریخته بود.همانطور محکم در آغوشش فشارش می داد.ناگهان فاخته را از خودش جدا کرد .دستانش را دو طرف صورت فاخته گرفت.چشمان ا شکبارش را به فاخته دوخت.ناگهان بوسه بارانش کرد.'
متعجب و هاج و واج فقط بی حرکت ایستاده بود.اطرافیان که رد می شدند نگاهشان می کردند.حاج آقا هم با خنده هی سر تکان می داد.اینها می خندیدند پس اشک چشمانشان چه بود؟؟؟؟!!.دوباره صورت فاخته قاب دستان نیما شد.اشک از ناودان چشمانش شر و شر پایین می ریخت، می خندید و قربان صدقه فاخته می رفت. فاخته هم هر لحظه بیشتر به رفتار نیما مشکوک می شد
-نیما چی شده حرف بزن
دوباره محکم در آغوشش گرفت
-آی نیما.لهم کردی چی شده؟؟؟
صدای پر بغضش دلش را لرزاند
-قربون نیما گفتنت.جان نیما.عزیز دل من.. خانومم
-دکتر بهت چی گفت
بلند خندید
-گفت به خانومت بگو خیلی دوسش داری
دهانش باز مانده بود.دیوانه شده.این همان نیمای جدی نبود.صدایش در فضای بیمارستان پیچید
-وای فاخته..دوست دارم..عاشقتم
اینبار با حیرت به حاج آقای خندان گریان چشم دوخت
-آقا جون نیما چش شده....
صدای حاج آقا لرزید
-خوشحاله فقط همین
بالاخره از بغل کردن فاخته دست کشید.دستش را گرفت و از بیمارستان خارج شدند.فاخته هنوز در ذهنش پر از علامت سوال بود
در ماشین نشستند و با پدر خداحافظی کردند.دوباره هیجان نیما بالا زده بود.خم شد و گونه فاخته را بوسید.کمی خجالت کشید، از نیما بعید بود.از ابراز احساسات علنی خوشش نمی آمد.میگفت لزومی ندارد خوشبختی را همه جا جار زد.حالا هی اورا بوس می کرد و بغل می کرد بدون توجه به اینکه هزاران چشم آنها را نگاه می کنند.کفرش در آمد بلند داد زد
-نیما!!! نمی خوای بگی چی شده
هنوز حرفش تمام نشده بود که در آغوش نیما جای گرفت
-الهی من فدات بشم.بده هی بگم دوست دارم
از حرص دست به سینه نشست و از شیشه بیرون را نگاه کرد.نیما بیشتر خندید و حرص فاخته را در آورد
-عزیزم. ...ناز کن هی عیب نداره...خریدار داره خفن...اوففف...فاخته...خانومی. ..خب چطور بگم...امروز ما قرار بود برای شیمی درمانی جلسه اول بیمارستان باشیم اما دکتر صدامون کرد.یه مورد پیوند کلیه هست... دکتر نظرش اینه پیوند کلیه بشی فدات شم.خبر چی باشه از این بهتر...پیوند رو انجام میدی و خلاص....
ساکت نشسته بود و گوش می کرد
-چرا نگفتی امروز برای شیمی درمانی میریم.
ادامه دارد...
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان