‍ شبتون خـ🌙ـوش ‍📚 رمان قسمت 99 ‍ وقتی برای عمل اول تو رفته بودیم بیمارستان دیدمش.یه دختر پنج ساله طفل معصوم که سرطان کبد داره.هزینه درمان بالا.پیوند هم زدن بهش اما ظاهرا بدنش قبول نکرده.چشمهای سبز خوشگلش، رنگی از زندگی نداره . فهمیدم پدرش برای درمان تک دخترش ماشین و خونه و هر چی با ارزش داشتن فروخته ،از کار هم انداختنش بیرون.حالا به یمن این شب عزیز،حالا که خدا منت به سرم گذاشت و تو دو باره به من داده منم نذرم رو فردا ادا می کنم. اشکهای فاخته دیگر سیل عظیمی بود برای خودش.از پشت میز بلند شد و گریان خود را در آغوش نیما انداخت -ممنون نیما!!!برای همه چی...برای بودنت ...برای قلب مهربونت. ...ممنون که هستی این دو نفر و عشق ورزیدن هایشان امشب ،اشک همه حتی حاج آقا را در آورد. ** قرآن را بوسید و از زیرش رد شد.بعد با نازنین روبوسی کرد -دعا کن برام -برو در پناه خدا.ان شالله به سلامت تموم میشه امروز. نیما از پشت شانه هایش را گرفت -بریم قشنگم ....نگرانی و ترس برای چی. تا منو داری غم نداشته باش فقط لبخند زد اما دست خودش نبود.از عمل و اتاق عمل و دکتر هایی با ماسک که بالا سرش می ایستادند و او را نگاه می کردند می ترسید.دست نیما را محکم در دست گرفت.صدایش را در کنار گوشش شنید -تا آخرش پیشت می شینم.دست مو ول نکن.بابا قراره رانندگی کنه دستپاچه و نگران به قیافه خندان نیما نگاه کرد -اگه دیگه نببینمت ایستاد و اخم کرد -بیخود....من همونجا پشت در منتظرتم ....تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی عزیزم باز هم اشک -خدا کنه صدای مادرش آمد -بیاین دیگه مادر جان. معطل چی  هستین.تو ماشین حرف بزنین از همانجا بلند گفت -چشم! الان می یام صدای سهراب را پشت سرش شنید.با کاسه ای در دست پشت آنها می آمد تا آب بریزد -برید در پناه خدا. بخیر و خوشی تموم میشه امروز -ممنون. ان شالله در که باز شد با دیدن دو مامور و مردی حدودا سی و شش هفت ساله،آنهم  آن موقع صبح،بر شانس بدش لعنت فرستاد رنگ از روی خود نیما هم پرید -بفرمائید -آقای نیما پور داوودی -خودمم.امرتون -اگر لطف کنین همراه ما تا کلانتری بیاین.این آقا ادعا هایی داشتن در مورد شما و شما قرار بوده هفته پیش بیاین کلانتری اخمهای نیما در هم رفت -من کاری به ادعاهای بی اساس این خانم ندارم .تازه من باید شاکی باشم اومدن تو محل داد و بیداد راه انداختن.تازه خانم من اونروز حالش بد شد مرد که همراه ماموران آمده بود جلوتر آمد -من اصرار دارم بیاین. باید یکسری از مسائل برام روشن بشه. من دنبال پدر اون بچه هم هستم فاخته هراسان بازوی نیما را چسبید -نیما این یارو چی میگه. به حرف فاخته جواب نداد و رو به مرد کرد -خب برو دنبالش بگرد واسه چی  اومدی اینجا -تو کلانتری توضیح میدم یکی از ماموران نیما را صدا کرد -جناب اگر ممکنه وقت تلف نکنین و با ما بیاین .یه چند تا سواله پرسیده میشه و تمام نیما اینبار صدایش را بلند کرد -من نمی تونم بیام جناب من الان باید بیمارستان باشم وقت منو گرفتین همسرم امروز عمل مهمی دارن مامور دیگر هم تن صدایش را بالاتر برد -تشریف بیارین .طول نمیکشه به عمل خانومتون هم میرسی. چند تا خانم داری شما از تکه مامور خوشش نیامد.مامور دیگر که آرامتر بود دوباره به حرف آمد -طولی نمی کشه.فوق فوقش یکی دو ساعت برگشت و مردد به فاخته نگاه کرد.فاخته دوباره بازویش را چسبید -نیما اصلا فکر شم نکن.من بدون تو هیچ جا نمی رم محکم بازوی فاخته را چسبید و براق نگاهش کرد -یعنی چی نمی رم فاخته .هیچ می فهمی داری چی می گی.این عمل خیلی مهمه....هرروز نمیشه انجامش داد سرش را تکان داد -تو نیای نه!نیما من بدون تو نمی تونم برم .خواهش می کنم دست حاج آقا روی شانه فاخته نشست و نگاهش را به ماموران داد -امروز  روز خیلی مهمی برای ماست.امروز روز سرنوشت ساز یه....پسرم نمی تونه به چیز دیگه ای فکر کنه -ما ماموریم و ما ذور حاجی. دست ما نیست که نیما عصبانی دستش را لای موهایش کرد. -گیر چه زبون نفهمایی افتادم...نمی یام....برید هر کار دلتون می خواد بکنین حاج آقا فشار کمی به شانه فاخته آورد -بابا بزار نیما بره دخترم.تو هم همین الان عملت نمی کنن  که....تا آماده بشی برای عمل، نیما اومده . ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان