🔆استاد در منزل یکی از اهل سلوک بودند که شیخی فاضل از اهل آذربایجان نزد ایشان آمد و گفت: دخترم مریض است و التماس دعا دارم. 🔆در همان حال استاد فرمودند: یک مرتبه تابوت و جنازه ی آن دختر در جلوی چشمم پدیدار شد و فهمیدم که آن دختر می میرد و خوب هم نمیشود. 🔆 بعد از یک هفته خبر رسید که آن دختر مرد. کتاب آفتاب خوبان ص49