#داستان_طبی
صدای بوق کوتاهی، منو برد سمت گوشی.
پیامک اومده بود: میتونی برای نوزاد حجامت انجام بدی؟
از رفقای قدیمی بود. زنگ زدم بهش.
ــ قدم نو رسیده مبارک؟ چرا اینقدر بیخبر؟ راستی سلام بر پددددرررر بزرگوار. پدر هنوز نشدیها تا شیرینی بدی، اونوقت پدر شدنت قبوله و الا ...
ـــ گفت چشم شیرینی هم به روی چشم. اما الآن زردی داره، میگن حجامت واسش خوبه. درسته؟ تو حجامتش میکنی؟ کی بیارمش؟ اصلا با حجامت خوب میشه؟ اولین بچهس خیلی میترسیم
👈(حالا ترسیدن چه ربطی به اولین بچه داره خدا میدونه)
همینطور تند تند داشت میگفت...
آخرش گفت : الآن بیارمش کوچولو رو؟؟
گفتم: تند نرو داداش! پیادهشو باهم بریم.
منم به شيوهی خودش چند تا سوال؛ مسلسلوار ازش پرسیدم.
ــ چند وقتشه؟ زردیش چند بوده؟ تا حالا چیکار کردی واسش؟ دکتر بردیش چی گفت بهتون؟ و....
اونم قشنگ وسط حرفای من داشت هر سوال منو جواب میداد. انگار که نوشته باشه جوابها رو؛ مثل بلبل تند تند از حفظ بود همه جوابها رو...
یه لحظه شک کردم، با خودم گفتم شاید چند بار دیگه هم اومده پیش خودم و همه سوالها رو تقلب رسوندن بهش.
👈(بابا مگه کنکوره که اینقدر عجله داریییییییی، تو جواب دادن)
ــ سه روز، یازده، هیچی، گفتن بستریش کنیم....
گفتم خوب حالا؟؟؟
گفت: هیچی، شنیدم حجامت میکنن خوب میشه.
حرف توی پیامکشو دوباره تکرار کرد: تو حجامتش میکنی، یا نه؟
گفتم: دوباره تند رفتی. اجازه بده بهت میگم چیکار کنی.
آخه حجامت آخرین مرحلهس
بهش گفتم: اول چند تا کار میگم انجام بده. بعد از دو سه روز اگه خوب نشد تماس بگیر تا حجامتش کنیم.
و ادامه دادم که معمولا با همین چند تا کار ساده زردیهای بالاتر از آقا پسر شما هم بوده که پایین اومده و نگران نباش و ازین حرفا.
با یه ولع خاصی گفت خوب زود بگو باید چیکار کنم.
گفتم مینویسی یا حفظ میکنی؟
گفت یه لحظه خودکار کاغذ بردارم.
گفتم بنویس....
گفت بگو...
گفتم بنویس زردی باید بیاید پایین.
تمام. 😉
ادامه در پست بعدی👇👇