به روایت از همرزمم: شانزده ساله بود وازخانواده اي روحاني. اطلاعات مذهبي فراواني داشت. به همين دليل بچه ها بهش (عارف كوچولو) مي گفتند. بچه‌ها خیلی غیور را دوست داشتند.‌ حالا به خاطر شهادت غیور، غصه و ماتم تمامی سنگر را گرفته بود. هر کسی در گوشه‌ای از سنگر، زانوی خود را در بغل گرفته و اشک می‌ریخت. گلوی همه دیده‌بانان را بغض فرا گرفته بود. بعضی‌ها به شدّت‌گریه می‌کردند.😭👇👇👇 در این هنگام، یکی از اکیپ‌های دیده‌بانی که در خطِّ مقدّم بودند و شیفتشان تمام شده به سنگر استراحت برگشتند. اگر چه گلوله باران آن منطقه را دیده بودند، اما از شهادت غیور انزله بی‌خبر بودن آقای خرسندی که مسئول اکیپ بود، جلوی درب سنگر ایستاده بود. پرسید: -چی شده؟ چرا همه‌گریه می‌کنند؟ یکی گفت: غیور شهید شد. ایشان هم گفتند: -خدای من. غیور به شهادت رسید؟ پس غیور راست می‌گفت که در این مکان به شهادت می‌رسد