38 -چیزی شده سارا؟ -نه خواستم دستامو بشورم -بیا من کارم تموم شد -شیوا میشه چند لحظه صبرکنی باهم بریم -سارا اینقدر هم شایان ترس نداره درسته کله‌ خرابه اما توی جمع جرات نمیکنه اذیتت کنه -شیوا دلشوره دارم دلم میخواد زودتر از این جا برم -نترس دختر توکه اینطوری نبودی،یکم حساس شدی هردومون رفتیم پیش بچه‌ها شایان و کامران تو اشپزخونه بودن داشتن بساط کباب راه می‌انداختن فرشید و نغمه هم که مشخص نبود کجا رفتن شیوا هم رفت پیش کامران منم ترجیح دادم برم کنار شومینه بشینم گوشیمو برداشتم و رفتم کنارشومینه،اصلا انتن نمیداد همینطور که حواسم به گوشیم بود شایان روبروم ظاهرشد یه لیوان چایی دستش بود،نگاهم تو نگاهش گره خورد چشمامش میخندیدن -بگیر،چایی رو بخور با نگات منو نخور😏 نگاهمو ازش گرفتم اما چرا نمیرفت -بگیر کوچولو،راستی میدونی اخم که میکنی خواستنی‌تر میشی برای اینکه شرش کم بشه لیوانو ازش گرفتم گذاشتم روی میز اما انگاری خیال رفتن نداشت گیتارش رو اورد کنار من نشست خواستم بلند بشم که باز دستم اسیر دستش شد. -دستمو ول کن دستمو محکم کشید که پرت شدم روی مبل -بشین سرجات -یکدفعه نغمه و فرشید ازبیرون اومدن -به شایان میخواد هنرشو نشون بده کامی بیا ببین چخبره بااین حرف فرشید، شیوا وکامران هم اومدن هرکسی برای خودش چایی ریخت و اومدن کنار شومینه نشستن شایان شروع به زدن کرد،الحق قشنگ میزد،یه اهنگی هم زمزمه میکرد چند دقیقه یبار نگاه من میکرد یعنی این بشر اخر دو رویی بود،جوری رفتار میکرد که انگار فرهاد کوه‌کن باز پیدا شده و عاشق شده جو ارومی بوجود اومده بود فقط صدای تارهای گیتار بلند بود صدای خرد شدن تیکه‌های چوب که تواتیش میسوخت به میرسید. نمیدونستم از این فضا لذت ببرم یا بترسم @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣 نویسنده(منیرا-م)