🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#هم_نفس_با_داعش
#پارت_50
*سه سال بعد *
امید
یه مدت بعد از اینکه از سوریه برگشتم با نغمه ازدواج کردم و الآن یه دختر به اسم فاطمه داربم... ۶ ماه پیش نفیسه و عماد که هر دوشون سابقه ی درخشانی تو فاش کردن اسرار من دارن باهم ازدواج کردن و الآن داریم می ریم خونشون مهمونی
**
_ عه نغمه اون دایی جلالت نیست
_ چرا خودشه
سرعتمو کم کردم و بوق زدم تا آقا جلال متوجه ما بشه و ماشینو نگه داشتم
_ سلام... جایی می رین برسونمتون
در ماشینو وا کرد و عقب نشست
نغمه: سلام دایی.. بیاین جلو بشینین
_ سلام نه نمی خواد یه کم جلو تر پیاده میشم
صدای رادیو باز بود و متوجه شدم یکی از بچه های قدس دیروز شهید شده
جلال : آخه مرد حسابی تو توی سوریه چی کار می کنی آخه، آبت کمه، نونت کمه
یه نگا به نغمه کردم که صورتش قرمز شده بود و هر لحظه امکان داشت یه چیزی بگه.. همون طوری که حواسم به نغمه بود گفتم : پوووللللل دایی جون پوووللللل... چرا نرن... دارن میلیاردی بهشون حقوق می دن...
_ آی گل گفتی... آی گل گفتی..
نغمه با تعجب یه نگاهی به من کرد که ادامه دادم
_ آره بابا شنیدین به هر کدوم تو همون اولین عملیاتا یه ماشین شاسی بلند و یه خونه تو بهترین منطقه ی تهرون می دن؟
هر چی آقا جلال حرفای منو تایید می کرد قیافه ی نغمه دیدنی تر می شد
_ خب من همین جلو پیاده میشم بی زحمت نگه دار
_ خدا حافظ
نغمه ساکت بود و چیزی نمی گفت... خندم گرفته بود ولی می خواستم جدی به نظر بیام ... که با حرفی که زد منفجر شدم
_ ما که بخیل نیستیم ولی اقلا این رخش نیمه جونتو با اون ملیاردها پولی که بهت می دن یه سر و سامونی بده که هر صد متر خاموش نشه
یه کم بعد گفتم : عزیز جون من داشتم با داییت بگو بخند می کردم تا بهت بگم چه من باشم و چه نباشم حرفای دور و اطرافت هر چی که باشه نباید انقدر برات مهم باشه که با اونا بهم بریزی... می دونم سخته... هزار جور حرف از دور و اطرافت میشنوی که شوهرت چرا این همه مدت میذارتت و میره.... کجا می ره؟ نکنه زیر سرش بلند شده؟ مواظب زندگیت باش. از همه مهم تر اینکه می دونم وقتی نیستم بار مسئولیت زندگی مونو تنهایی به دوش می کشی
با بغض گفت : من تا حالا گلگی کردم؟؟
_ نه.. نه... خیلی خانوم بودی و با کم و زیاد زندگی من ساختی ولی اینو بهت می گم که فردای قیامت نگی نگفتی... همه ی کارات باید برا خدا باشه... از غیر خدا توقع هیچی نداشته باشی... اون وقته که هیچ کس نمی تونه حالتو بد کنه
_ خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه
چشم به فاطمه افتاد دستاشو دراز کرده بود سمتم از بغل نغمه گرفتم و رو پام نگهش داشتم.... غان غاااان غان غاااان برید کناررر ما داریم می ریم مهمونیییی الآن عمه نفیسه منتظرمونه و اگه دیر کنیم بهمون ناهار نمی ده..
برگشت سمتم و یه کم زل زد به صورتمو و تو یه چشم به هم زدن یه دسته از موهامو با دست کوچیکش گرفت و کشید
***
نشسته بودیم که نفیسه گفت : گفته بودی دفعه ی بعد بقیشو می گی خب بگو
_ هیچی دیگه بعد گلوله خوردنم هیچی یادم نموند
_ ابو هاجر چی شد.. بعدش که فهمیدن تو تغلبی بودی چی شد
_ هووم.... جونم برات بگه که ابو هاجر تو مدتی که تو زندون بود از خاطرات دوران نوزادیش لغایت یوم البیمارستان همه رو اعتراف کرده بود و با اعترافات اون اطلاعات کلیدی خیلی زیادی به دست اومد... خب اگه داعشیا متوجه اعترافا میشدن چی میشد؟
عماد : هیچییی فقط یه خورده می کشتنش تا دیگه به خاطر جونش به رافضیا کمک نکنه
_ آررره... برا همین خودش ماجرا رو جمعش کرد و حرفی از عملیات نفوذ پخش نشد... نهایتا سال 2016 بچه های حشد الشعبی گرفتنش
نغمه : نفیسه خودکار ساده ایم که داده بود بهم جریان داشت
_ چی؟
_ خب بذارین یه کم جدی تر حرف بزنیم... من اون روزی رو که تو اتاق بهم گفتین می خواین با من بیاین سوریه داشتم فکر می کردم باید بهتون بگم که شما ها هم باید بجنگید با داعش یا با هر کسی که دشمن اسلامه... اما جبهه ی نظامی یه بخشی از جبهه هاییه که میشه توش جنگید... اون خودکار که ارزون ترینشو انتخاب کردم که فکر نکنین همین جوری دادمَ در حقیقت سلاحی بود که باید باهاش بجنگید و حقیقتو آشکار کنین
اینو بدونین که شما ها الآن جوونای محور مقاومتین و باید هر کاری که از دستتون بر میاد برا پیروزیش انجام بدین
پایان
🍁
🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍂🍁🍂🍁
🍁🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁