در اين حال پیک ابن زياد ملعون آمد. مسلم را طلبيد. آن حضرت چون وارد مجلس ابن زياد شد؛ سلام نكرد.
يكي از ملازمان ابن زياد بانگ بر مسلم زد كه بر امير سلام كن!
فرمود: واي بر تو ساكت شو! سوگند به خدا كه او بر من امير نيست، و به روايت ديگر فرمود: اگر مرا خواهد كشت؛ سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد كشت؛ بعد از اين سلام من بر او بسيار خواهد شد،
◼️ ابنزياد گفت: خواه سلام بكني و خواه نكني من تو را خواهم كشت.
⏺ پس مسلم فرمود : چون مرا خواهي كشت؛ بگذار كه يكي از حاضرين را وصي خود كنم كه به وصيتهاي من عمل نمايد، گفت به تو مهلت می دهم تا وصيت كني.
پس مسلم در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده، گفت: ميان من و تو قرابت و خويشي است. من به تو حاجتي دارم! ميخواهم وصيت مرا قبول كني،
آن ملعون براي خوش آمد ابن زياد گوش به سخن مسلم نداد.
یکم ؛ من در اين شهر ۷۰۰ درهم قرض دارم، شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن
دوم ؛ آنكه چون مرا مقتول ساختند از ابن زياد رخصت بطلبي و بدن مرا دفن نمايي،
سوم؛ آنكه به حضرت امام حسين (ع) بنويسي كه به اين جانب نيايد، چون كه من نوشتهام كه مردم كوفه با آن حضرتاند و گمان ميكنم كه به اين سبب آن حضرت به طرف كوفه ميآيد.
پس عمر سعد تمام وصيتهاي مسلم را براي ابن زياد نقل كرد، عبيدالله كلامي گفت كه حاصلش آن است كه اي عمر تو خيانت كردي كه راز او را نزد من افشا كردي
اما جواب وصيتهاي او آن است كه ما را با مال او كاري نيست هر چه گفته است چنان كن، و اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد.
و به روايت ابوالفرج ابن زياد گفت: اما در باب پیکر مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم كرد چون كه او را سزاوار دفن كردن نميدانم؛ به جهت آنكه با من طاغي، در هلاك من ساعي بود.
اما حسين؛ اگر او اراده ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد پس ابن زياد رو به مسلم كرد و به بعضي كلمات جسارت آميز با آن حضرت خطاب كرد.
مسلم هم با كمال قوت قلب جواب او را ميداد و سخنان بسيار در ميان گذاشت تا آخر الامر ابن زياد عليه اللعنه ولدالزنا، ناسزا به او و حضرت امير المومنين (ع) و امام حسين (ع) و عقيل گفت،
پس بكر بن حمران را طلبيد او از فرماندهان نیروهای ابن زیاد بود که حضرت مسلم (ع) هنگام جنگ ضربتي بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن،
⏺ مسلم گفت به خدا سوگند اگر در ميان من و تو خويشي و قرابتي بود حكم به قتل من نميكردي.
و مراد آن جناب از اين سخن آن بود كه بياگاهاند كه عبيدالله و پدرش زياد بن ابيه زنا زادگانند و هيچ نسبي و نژادي از قريش ندارند.
⏺پس بكر بن عمران لعين دست آن سلاله اخيار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناي راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثنا و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاري بود و با حق تعالي مناجات ميكرد و عرضه ميداشت كه بارالها! تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهي كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند.
پس بكر بن حمران لعنةاللهعليه آن مظلوم را در موضعي از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد. پس بدن شريفش را دنبال سر از بام به زير افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبيدالله شتافت، آن ملعون پرسيد كه سبب تغيير حال تو چيست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سياه مهيبي را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان ميگزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا بهحال چنين نترسيده بودم. آن شقي گفت چون ميخواستي به خلافت عادت كار كني، دهشت بر تو مستولي گرديده و خيال در نظر تو صورت بسته است
الا لعنة الله علی الظالمین
💠 هدیه به روح مطهر حضرت مسلم (ع) سوره مبارکهٔ فاتحه و اخلاص و صلوات تقدیم می داریم .