#پارت_69
#وصال
حسین: نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم، تقریبا از زندگی من خبر دارید؛ اگر سوالی دارید بفرمایید.
فاطمه: فکر میکردم این حس رو فقط من دارم، منم سردرگمم، اصلا نمیدونم چی باید بپرسم، قسم خورده بودم دیگه پا تو زندگی کسی نگذارم، ولی تقدیر داره چیز دیگه رقم میزنه.
جالب بود که هیچ کدوم حرفی برا گفتن نداشتیم، اما یه چیز بین ما دوتا مشترک بود؛ اون هنوز دلش پیش لیلای مفقود الاثرش بود و منم پیش ایلیای جوانم.
هردوی ما از این احساسی که از گذشته به همراه داشتیم میترسیدیم، با این حسها چطور میتونستیم وارد یه زندگی جدید بشیم؟
پدر و مادرم هم با آقا بسام و ام حسن سرگرم صحبتشدن و برا سر گرفتن این وصلت دعا میکردن.
حسین: من خونهای ندارم، میدونید که نیروی حزب الله هستم، نمیدونم چی باید مهر شما قرار بدم، شنیدم ایلیا یه خونه به نامتون زده و چند سکه.
فاطمه: من برای مهریه این بار نه خونه میخوام نه ماشین و پول و سکه، ایلیا غیر از اینا یه چیز دیگه هم مهرم کرد که جایی ننوشتن ولی شرط ازدواج من با اون بود.
حسین: چی؟
فاطمه: کربلا، من حداقل سالی یک بار باید برم کربلا، ایلیا فرصت نشد این کار رو بکنه.
همه فکر میکنن قوام زن فقط به پول و ماشین و طلاست، نه، قوام من کربلاست، و شرط بعدی امیرمهدی هست؛ شما فکر میکنید میتونید براش پدری کنید؟
حسین: خدا عمری بده مهرتون رو ادا میکنم؛ اما در مورد پسرتون باید بگم هیچ کس جای پدرش رو نمیگیره، ولی سعی میکنم بابای خوبی براش بشم.
صحبتهای ما به همین جا ختم و شد برگشتیم به جمع.
بعد از صرف نهار آقا بسام و ام حسن و آقا حسین رفتن خونه آبجی بهار.
مهنا: چی شد مامان؟ به چه نتیجهای رسیدی؟
فاطمه: مشکلی نداشتیم، هر دوتامون سردرگمیم.
احمدرضا: بالاخره که باید تصمیم نهایی رو بگیرید.
فاطمه: هر دوتامون به زمان نیاز داریم، این زندگی جدید برای هردوتامون سخته، من با یه بچه و اون ....
پدر و مادرم بندهخداها دیگه حرفی نزدن و منتظر تصمیم نهایی من بودن، متقابلا آقا بسام و ام حسن هم منتظر جواب آقا حسین بودن.
واقعا فشار زیادی روی من بود، حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه و نفسم بالا نمیاد.
امیرمهدی: مامان، عمو حسین میخواد بابای من بشه؟
فاطمه: دوست داری عمو حسین بابات بشه؟
امیرمهدی: اهم، عمو حسین مثل بابا ایلیا مهربونه.
بچهام خیلی دوست داشت بابا دار بشه و من میترسیدم روزی برسه این حس امیرمهدی نسبت به آقا حسین از بین بره.
اون شب من خواب به چشمم نیومد، تمام شب بیدار بودم به کاری که میخواستم بکنم فکر میکردم.
هرچند با اطمینان گفتم بیان خواستگاری، ولی نمیدونم چرا الان شک و تردید به جونم افتاده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~