پيش استاد بازگشت و مدتى ماند و راه‏ها را شناخت. استاد به او اجازه داد كه برود، اما او تقاضا كرد، چندى بمانم. استاد گفت: حالا مى‏توانى بروى. برو. مگر مسؤوليت را فراموش كرده‏اى؟ اما او هنوز كتك‏ها را فراموش نكرده بود. در هر حال آمد و براى اين‏كه خودش را بشناسد به همان ده آمد. اين بار پشت سر ملا ايستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسأله‏اى پيش مى‏آمد كه ملا به زحمت مى‏افتاد، او كمك مى‏كرد و مسائل را جواب مى‏داد. ملا كه مى‏ديد مريدى دلسوز همراه دارد او را به خود نزديك كرد. اگر از ده‏هاى اطراف سراغ ملا مى‏آمدند. ملا او را مى‏فرستاد. رفته رفته ملا خودش را شناخت و ديد منبر كسر شأن اوست. به محراب قناعت كرد و منبر را به او واگذاشت. راستى كه راه‏ها را شناخته بود و پست‏ها را بدست آورده بود و ملا را خلع سلاح كرده بود، اما هنوز يك مسأله باقى بود و يك حساب تصفيه نشده بود. يك شب كه ملا در كنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر كشاند و اشك‏ها را از چشم‏ها بيرون ريخت و دل‏ها را به لرزه آورد و دل‏ها را در راه گلو انداخت. آن گاه گفت: يك بشارت مى‏دهم. من امروز كه به فكر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بيچاره شدم. در خواب ديدم كه قيامت به پا شده و عذاب‏ها آماده گرديده و مردم در چه وضعى هستند. كسى، كسى را نمى‏شناسد و هر كس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر كس از دوستش مى‏گريزد. هر كس سراغ پناه‏گاهى است. من به ياد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم وگريه كردم. حضرت به من فرمودند. آيا از فلانى- ملاى ده- امانى دارى؟ هر كس يك مو از او همراه داشته باشد در امان است! اين بگفت و از ملا تقاضا كرد كه مرا امانى بده! ملا كه خود را شناخته بود، دستى به صورتش كشيد و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسيد و مردم را تحريك كرد كه امانى بگيرند! از اطراف تقاضا شروع شد. با كمبود عرضه، وضع بدى پيش آمد. در ميان هجوم جمعيت ديگر مهلت نمى‏دادند كه ملا امانى بدهد، خودشان امان‏ها را از سر و صورت ملا مى‏گرفتند. چيزى نگذشت كه ملا امرَد و بى‏مو شد، اما او ول‏كن نبود و مردم را به ياد ظلم‏ها و ستم‏ها و آب دزديدن‏ها و تجاوزها مى‏انداخت و زن‏ها را با غيبت كردن‏ها و دروغ‏هايشان تحريك مى‏كرد. ملا در زير دست و پاها، خونين و بى‏رمق افتاده بود كه از لاى جمعيت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسيد: آخر تو چه وقت اين خواب را ديدى؟ لعنت بر اين خواب! او با نگاهى پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را ديده بودى؟ لعنت بر آن خواب!