ازش پرسيدم: آيا بچهها توضيح مىدادند كه چه طور خورشيد بيرون آمد و قهر كرد و رفت و يا چه طور ماهى سياه كوچولو، حربهاى را كه از سوسمار گرفت، نگهدارى كرد. آن حربه را كجايش نگه داشت و با خودش برد؟
دوستم توى فكر رفت. ادامه دادم: رفيق! تو مىخواهى با اين داستانها و با آن روش تربيتى خودت به بچهها چه چيز ياد بدهى؟ هدف را؟ عشق را؟ راه را؟
و يا وسيلهى حركت و پاى رفتن را؟
او از غرورش جدا شده و با شيطنتش راه مىرفت. توضيح خواست كه مقصودت چيست؟
گفتم: گاهى به بچهها هدف مىدهيم كه مثلًا تهران خوب و قشنگ است و گاهى عاشقش مىكنيم و با شعارها گرمش مىسازيم و گاهى راه تهران را نشانش مىدهيم و گاهى ماشين برايش مىخريم. حالا شما به بچهها چه مىدهى؟ هدف يا علاقه يا راه يا پا؟
هر كدام را كه گفت، رد كردم؛ چون هدف تزريقى نبود و عشق شعارى نبود و راه و پا دادن، تنبل پرورى بود. هنگامى كه كودك عاشق شد و هدف را انتخاب كرد، خودش راهش را مىيابد و وسايلش را تهيه مىكند. رفيق خودش را باخته بود و مىخواست از من حرفى بيرون بياورد و چوب بزند.
من هم مىگفتم: آخوندها كه چيزى ندارند ... شعار مىدهند و نتيجهى اخلاقى مىگيرند ... خيلى عذر خواهى كرد كه قصد اهانت نداشتم و من هم فرار كردم كه من مىخواستم او را خالى كنم. او يك دنيا مطالعه انبار كرده بود و خودش را در جوّ و همراه دوستانى مىديد كه عميق و روشنفكر هستند. او مىخواست با زرنگى، حرفى بيرون بكشد و مرا محكوم كند و خودش را آزاد.
من كه اين حالت را در او ديده بودم، نمىخواستم به او چيزى بدهم. بعضىها از بس خوردهاند به بدبختى افتادهاند و شكمشان درد گرفته و گند زده، به اينها نبايد چيزى داد. بايد اينها را تنقيه كرد و به استفراغ كشاند. هر نوع گفتوگو اينها را گرفتارتر مىسازد.
او كاملًا تشنه شده بود و ذليل شده بود. با اين كه مىگفت ساعت هشت كار دارم، با من آمد ... تا در خانه. تعارفش نكردم كه خيال نكند برايش دامى چيدهام
و او اجازه خواست كه داخل بيايد ... با تبسم شيطنتبارى گفتم: الان ساعت هشت است. ذليلتر شد و با من آمد ... و تا ساعت 12 شب آن جا بود.
من تا سطح مساوى حتى بالاتر آمده بودم و من مجبور بودم كه با ضربهها آمادهاش كنم و با سؤالها، نشانش بدهم كه سطحى هستند. عميق و آگاه نيستند، لذا در هر جملهاش تأمل داشتم ... بالاى بام چشم انداز خوبى داشتيم و او هجومش را شروع كرد كه ما فكر مىكنيم ضرورتى ندارد مذهبى باشيم و در چارچوبهى مذهب فكر كنيم. مذهب يك پديدهى ذهنى است در زندگى ما نقش سازندهاى ندارد ...
من آرام نگاهش مىكردم و او منتظر جواب بود. حرفش كه تمام شد، حرفهايش را تكرار كردم كه شما فكر مىكنيد كه ... و او تصديق كرد. پرسيدم:
شما چگونه فكر مىكنيد؟ فكر چيست؟ مذهب چيست؟ كه ضرورتى ندارد و نقش سازندهاى ندارد؟ او كاملًا شرمنده بود.
ساكت بود. پرسيدم: خوب، گيرم نبايد آن طور فكر كنيم، پس فكر مىكنى كه بايد چه طور باشى؟ او حرفش به يادش آمد و محكم گفت: با معيارهاى انسانى، مسائل را حل و فصل مىكنيم. اينجا بود كه دربارهى انسانها و معيارهاى انسانى از او توضيح خواستم. جوابهايش سطحى بود و سؤالهاى بيشترى را به دنبال كشيد.
او در بحث خيلى زرنگ بود؛ شايد بيش از 12 سال دوره ديده بود، ولى آن شب بار بحث را به عهدهى او گذاشتم و سنگينى بحث را او مىكشيد. من مدعى نبودم فقط سؤال مىكردم و حتى سؤالهايش را با سؤال جواب مىدادم
و او از زير بار سؤالها بيرون نمىآمد.
او از انسان سخن مىگفت و من مىگفتم چرا انسان باشم؟ چرا انسان دوست باشم؟ انسان با خود انسان چه تفاوت دارد؟ انسانيت يعنى چه؟ يعنى اين كه اشك يتيم را پاك كنى و دست او را بگيرى و ديگران را به راحتى رسانى؟
آيا آنها كه انسانها را به مرگ مىدهند و از زندگى مىگيرند، آنها را به راحتى نرساندهاند؟ آيا جلادها خدمتگزار انسان نيستند؟
آن گاه راجع به ظلم و عدالت و خوبى و بدى با او صحبت كردم كه چه معيارى براى خوبى و بدى مىتوانى به دست بدهى؟
مگر ما در طبيعت يكسان هستيم كه در جامعه يكسان باشيم. ما اگر يكسان بوديم كه طبقات به وجود نمىآمد. تمام توضيحاتش به عوامل طبيعى باز مىگشت و توجيه بىعدالتى مىشد و توجيه طبقات.
من با طرح اين سؤالها مىخواستم او را از بارهايى كه به آن تكيه داده بود، آزاد كنم ... و از آن چه خورده بود نجات بدهم تا خودش بتواند راهش را بيابد. او هم به شدت آب مىخورد و سخت داغ كرده بود، ولى در تمام طول بحث آرام ادامه مىداديم.
او به من مىگفت: اگر امشب بميرم تقصير توست. چرا خودت حرف نمىزنى؟ و مىگفت: ما خودمان را عميق حساب مىكرديم، اما حالا مىبينم كه چه قدر در سطح مانده بوديم.
ساعت 10 شب بود كه برايش زنگ تفريح گذاشتم و خودم دنبال كارهايم رفتم تا بيشتر فكر كند و آمادهتر شود ...