۴.📖
مامان خیلی استرس گرفته بود. میدونست
که درست به کارهاش نمـیرسه. با خــودش
گفت هرجور شده این کتـابه رو باید تا آخـر
شب تمـــوم کنــم. بعـد سریــــــع رفـت تـــوی
آشپزخونه تا به پختوپز برسه. اما امیـرعلی
همهش دستوپــا گیــرش شــده بـود و دائم
غــر میزد که مــامــان این کارو بکن مــامــان
اون کارو بکن مامان بیا اینجا مـامـان چایــی
میخوام مامان...