شیخ آنقدر توی آن مغازه تلاش میکرد که تهمتش میزدند؛ حتی آشناها. میگفتند تو ببین گاز چقدر برای شیخ سود دارد که اینطوری دارد خودش را به آب و آتش میزند.
شیخ، آدمِ کار کردن بود. آب تا برسد سرِ زمین کشاورزیاش باید بیستسیتا راهآب عوض میکرد. همه را خودش انجام میداد. مردِ کار بود.
آن روز هم اولِ صبحی رفته بود سر زمین. بابا که آمد خانه گفت که شیخعلی داشته بیل میزده که قلبش گرفته، که سکته کرده. میگفت آمبولانس را دیده که آمده شیخعلی را ببرد. شیخعلی سر زمین، وسط کار کردن، رفت. صداش توی سرم بود که حمد و سوره یادمان میداد. تصویرش جلوی چشمهام بود که از این و آن حرف میشنید اما کپسول میانداخت پشت وانت محض این که رنجی از مردم کم کند.
صدقه سر شراکتِ بیسودِ شیخ، کار من بود که روز به روز رونق گرفت.
سی سال بعد، وقتی پیشنهادِ پذیرفتن مسئولیت خیریه را به من دادند، دوست نداشتم بپذیرم اما خاطرهی آن روزِ موتورسواری جلوی دخترها و مسیری که با شیخ طی کردم، ترغیبم میکرد. حالا پیام شیخعلی را به خیلیها رساندهام. خیرها کمک میکنند و جوانها میروند سرِ کار و زندگیِ خودشان.
سی سال بعد از شیخعلی، هنوز نامش، هنوز رفتارش و هنوز راهش، خاطرخواه دارد...
پینوشت: شیخعلی سالار از علمای مردمی سمنان، سی سال پیش، دنیای ما را ترک کرد.
محسن حسنزاده
دوشنبه| ۱۵ بهمن ۱۴۰۳
@targap