خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 سمیر همه حرفهای من را مو به مو تحویل نگهبان ها میداد و آنها را از اعتماد به من برحذر می داشت.
از نگهبانها میخواست مواظب نشست و برخاست من با بچه ها باشند. با توجه به بدبینی شدیدی که سمیر نسبت به من ایجاد کرده بود، حتی رفتار معمولی و روزمره من نیز به گونه ای دیگر تعبیر میشد و عراقیها از برخوردهای من با تفسیر دل خواه نتایج عجیب و غریبی میگرفتند و با من برخورد میکردند. اواسط ماه مبارک رمضان بود که خبر رسید رحیم را از بند چهار به جربخانه فرستاده اند. فرصت خوبی بود تا از رحیم تحلیل اتفاقات اخیر جبهه ها را بپرسم. رحیم تحلیل گر خوبی بود. برای اینکه بتوانم پیش رحیم بروم، باید کاری میکردم که پزشک برایم تشخیص جرب بدهد. لذا با استفاده از تیغ، چند لکه و خراش روی پوست بدنم انداختم و در یک ویزیت دوره ای تست جرب را به دکتر نشان دادم و بدین ترتیب به جربخانه منتقل شدم. در آنجا چون مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم صحبتهای زیادی با هم کردیم. شبها تا پاسی از شب کنار هم می نشستیم و گپ میزدیم. من دنبال تحلیل و تفسیر اوضاع جنگ بودم و رحیم هم میخواست که از حسن غول و استخبارات و زندان الرشید بشنود. با هم اخبار و اطلاعات را رد و بدل کردیم. صبح ها حمام آفتاب اجباری نیم لخت می گرفتیم. یک هفته حمام آفتاب سوزان تابستان آن هم با زبان روزه، حسابی سیاهمان کرده بود و پوست بدنمان از شدت آفتاب سوخته بود.
در جربخانه یکی از اسرای کربلای ۸ را هم دیدم که از آن عملیات برای مان صحبت کرد. او از بچه های لشکر ۸ نجف اشرف بود. در جربخانه من مسئول بچه ها بودم و هر روز کارمان این بود که صابون و تاید و غذا بین بچه ها تقسیم کنیم. با اینکه مرتباً تعداد بچه ها بیشتر میشد ولی سهمیه غذا ثابت بود. این موضوع باعث شد وضعیت تغذیه ای بدی در جرب خانه برای اسرا ایجاد شود. ظروف غذا بسیار غیر بهداشتی بود؛ به گونه ای که بعضی ها توی دله های روغن نباتی غذا می خوردند که ته این دله ها کاملاً زنگ زده بود. همیشه بدن مان بوی گوگرد میداد که چندش آور بود. قضیه سمیر اطلاعاتی را هم با رحیم در میان گذاشتم که رحیم ما را از ارتباط با او برحذر داشت. روزهای آخر ماه مبارک به آسایشگاه ۲ برگشتم. هنوز چند روزی به پایان ماه مبارک رمضان مانده بود که مرض اسهال بين بچه ها شایع شد. من هم که از نظر جسمی ضعیف بودم اسهال گرفتم. روزه هم مزید بر علت شده بود. از شدت روده درد به خودم میپیچیدم. یک روز که برای قضای حاجت رفته بودم متوجه دفع خون شدم. مبتلا به اسهال خونی شده بودم و درد بسیار زیادی میکشیدم. این مرض باعث میشد که روزی ۷ الی ۸ بار، نیاز به توالت داشته باشم. درب آسایشگاه فقط روزی دوباره آنهم یک ونیم تا دو ساعت بیشتر باز نبود و مجبور بودم داخل سطل خالی ماست دست شویی کنم، که هنر خاص خودش را می طلبید بعد از مدتها نشستن روی سطل، نتیجه اش فقط چند قطره خون و بوی تعفن مشمئز کننده ای بود که باعث آزار بچه ها می شد؛ اگر چه به روی خودشان نمی آوردند.
بالأخره یک روز حالم خیلی بد شد بچه ها با سر و صدا، عراقی ها را متوجه وخامت حالم کردند. آنها هم یک نائب ضابط مضمد آوردند که از پشت میله های پنجره آسایشگاه بعد از چند بار سوراخ کردن دستم یک سرم وصل کرد و رفت. سرم هم افاقه نکرد و حالم بدتر شد. آن قدر که مجبور شدم نماز ظهر و عصرم را نشسته بخوانم. فردایش آن قدر حالم خراب شد که با اصرار بچه ها، عراقی ها راضی شدند که علی طباطبایی کولم کند و پیش دکتر ببرد. دکتر هم هر چه سعی کرد از دستم رگ بگیرد نتوانست. رفتند و حاج آقا احمد فراهانی را که مضمد بند ۳ بود و در کارش مهارت زیادی داشت، آوردند. حاج آقا فراهانی با یک آنژیوکت رگم را پیدا کرد. بعد از اینکه سرم تمام شد علی طباطبایی من را به راه روی بین دو آسایشگاه ۱ و ۲ برد. آنجا نشسته که بودم سمیر آمد. وقتی من را در آن حال دید با ظاهری ناراحت جلو آمد و با من دست. داد و پرسید چه مداوایی برایم انجام داده اند؟
من هم گفتم نمیدونم دکتر چی داد ولی حالم بهتر نشد.
سمیر این حرفم را کف دست بعثی ها گذاشته بود و همین چند کلمه بعدها بلای جانم شد و هر موقع که برنامه کتک خوری داشتیم، خوردنی من با مشت و لگدهای اضافه بود.
•┈••✾○✾••┈•