🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 28
ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم
که حمید پیام داد:
صبح آلبالوییت بخیر!
حدس زدم سنبل آباد کنار درختهای
آلبالو و گیلاسشان پیام می دهد.
از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر
راه بود ،روستایی در منطقه الموت،
بسیار سرسبز کنار کوه های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه ها داخل مه گم
می شود، خانه پدری حمید داخل
این روستا کنار یک رودخانه
باصفاست.
تماس که گرفتم متوجه شدم
حدسم درست بوده است بعد
از احوال پرسی گفت: ببین فرمانده
این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست، کسی حق
نداره به این درخت نزدیک بشه،
من رو به القاب مختلف صدا می زد،
من پیش دیگران حمید صدایش
می کردم ولی وقتی خودمان بودیم
می گفتم حمیدم! دوست داشتم
به خودش بقبولانم که دیگر فقط
برای خودش نیست برای من هم
هست!
سر شوخی را باز کردم و گفتم:
پسر سنبل آبادی از کی تا حالا
من شدم فرمانده؟ خندید و گفت: تو خیلی وقته فرمانده هستی خبر نداری!
اولین تماسمان ۵۷ دقیقه طول کشید! پشت گوشی شنیدم که برادرش
اذیتش می کرد و به شوخی
گفت: حمید توکلی دیگه خیلی
زن ذلیلی! آبرو برای ما نذاشتی!
حمید احترام بزرگتر بودن برادرش را داشت ،چیزی به حسن آقا نگفت
ولی به من گفت: من زن ذلیل نیستم،
من زن شهیدم!😁 من ذلت زده نیستم!
مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم فرشته ها با هم می آیند بود:
مرد باید نوکر زن و بچه اش باشد.
ادامه دارد ...
#شهیدحمیدسیاهکالی