کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 29 از سنبل آباد که برگشته بود کلی گردو و فندق آورده بود یک
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 30 حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید: شما این کتاب رو خوندی؟ می دونی موضوعش چیه؟ فروشنده گفت: از ظاهرش برمیاد که درباره اثبات قیامت باشه ،مقدمه کتاب رو بخونید مشخص میشه،حمید جواب داد: چون من هزینه بابت کتاب ندادم حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم ،کتاب رو وقتی می تونم‌بخونم که خریده باشم، والا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی داره، شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه، خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمد تعجب کرد! به حمید گفتم:برای خونه خودمون تابلو بخریم؟ نگاهی به تابلو ها انداخت و گفت : پیشنهاد خوبیه، باید از الان که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم، همه تابلو ها رو بالا و پایین کردیم و نهایتاً یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه ای که در حال خنده بود برداشتیم. حمید موقع حساب کردن پول تابلو در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم احتمالا برامون بیارن، از فروشگاه بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُرّ نجفه، همیشه همراهمه، شنیدم اون هایی که دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن ،باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم، یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی ،دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری! نیم ساعت تا نماز مغرب زمان داشتیم به قبور شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت،تنها ایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود ،می گفت: ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشان😢 و روزایی که با هم بودن بیفته و دل تنگ بشه ،بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم. اول رفتیم قطعه یک ،ردیف یک، سر مزار شهید براتعلی سیاهکالی که از اقوام دور حمید بود ،از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم، وعدگاه همیشگی حمید سر مزار این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود، از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم به من گفت: فاتحه که خوندی تو برو سر مزار بقیه شهدا ،من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم شروع کرد به درد دل کردن ،مهم ترین حرفش همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت! صدای‌شان که بلند شد خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم خیلی خوشحال بودم از این ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد. سری قبل که امامزاده آمدم سر اینکه نمی توانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم ولی حالا برخلاف روزهای اول که نمی دانستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم هر چقدر می گفتیم تمام نمی شد،کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم. ادامه دارد.....