کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 37 تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم عادت کرده
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 38 دوا بنما دوای بی دوا را برای روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز و سفره های هفت سین می شود بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره های قشنگ سفرهای راهيان نور است از دوم دبیرستان که برای اولین بار پای به مناطق جنوب باز شد ، دوست داشتم هر سال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانان باشم از اولین سفر راهيان نور بدجور شهدا من را نمک گیر کرده بودند. با اینکه در آن سفر من و دوستان خیلی شلوغ کردیم اکر برنامه های کاروان را می پیچاندیم و بیشتر در حال و هوای شوخی ها و شیطنت خودمان بودیم ولی جاذبه ای که خاک شهید و این سفر داشت باعث می شد هر ساله اواخر اسفند من بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم. به خاطر کنکور دو سال اردوی جنوب نرفته بودم خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم همان لحظه‌ ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد به حمید پیام دادم، دوست داشتم با هم به عنوان خادم به اردو برویم ،جواب داد: اجازه بده کارامو بررسی کنم آخر سال سخته مرخصی بگیرم بعد از ظهر با مامان می‌آییم خونتون هم ننه رو ببینیم هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه. نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا می کند ،جلو تر رفتم و گفتم : ننه دو ساله که جور نمیشه برم اردو ،دعا کن امسال قسمتم شه ، ننه اخمی کرد و گفت: می بینی حمید آن‌قدر تو رو دوست داره کجا می خوای بری؟ گفتم: خودمم سخته بدون حمید بخوام برم ،برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم. تازه سفره شام را جمعه کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد،همراه عمه آمده بوداز در که وارد شد چهره اش خبر می داد که جور نشده مرخصی بگیرد، به آنها رفتن من هم زیاد راضی نبود از بس به من وابسته شده بود تحمل این چند روز سفر را نداشت. من و عمه و مادرم رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم وسایل اتاق را مرتب می کردم، لباس ها را از چمدان ها پایین ریخته بودم یک روسری سبز چشمم را گرفت به عمه گفتم: عمه جان این روسری رو سر کن فکر کنم خیلی به شما بیاد، روسری را سر کرد حدسم درست بود گفتم: عالی شد ساخته شده برای شما عمه قبول نمی کرد گفت: وقتی رفتید زیارت به عنوان سوغات بدین به بقیه ،من روسری زیاد دارم ،حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند مادرم آن قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. ادامه دارد....