🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 50
با اینکه هوا بشدت گرم بود ولی تمام یک هفته ای که حمید در قزوین بود را با هم گذراندیم جاهای مختلف قرار
می گذاشتیم حتی وسط گرمای ظهر که همه دنبال خنکی کولر و سایه اتاق های خلوت هستند ما دنبال آن بودیم که همه لحظات را کنار هم باشیم.
برخلاف روزهایی که دوره بود این یک هفته خیلی زود تمام شد باید برای ادامه دوره به مشهد می رفت ،جدایی بار دوم خیلی سخت تر بود سعی کردم موقع خداحافظی پیش خود حمید ناراحتی نکنم چون می دانستم شغل حمید از این
مأموریت ها و دوره ها زیاد دارد، اگر
می خواستم برای هر خداحافظی آه و ناله سر دهم روی اراده حمید اثر منفی
می گذاشت.
چون سری قبل غذای تو راهی اذیتش کزده بود موقع رفتن برایش ساندويچ خانگی درست کردم حمید را که راه انداختم همان جا داخل حیاط کنار باغچه کلی گریه کردم ،پیش خودم گفتم: ما
شانس نداریم اوایل نامزدیمون که افتاد توی پاییز و زمستون ،به خاطر کوتاهی روزها و هوای سرد نمی تونستیم زیاد کنار هم باشیم، حالا هم که روزها بلند و هوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره داره.
روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت در ذهن خودم خیال بافی می کردم می گفتم اگر حمید الان بود با هم می رفتیم چهل ستون شاید هم می رفتیم فدک تپه نور الشهدا، دلم برای شیرین زبانی ها و مهربانیش لک زده بو مخصوصا که دوم تیر ماه اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود، زنگ زد تلفنی تبریک گفت ،کلی شوخی کرد ناراحت بودم که نیست چون نبودنش برایم سخت شده بود.
حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله بعد از تماس چند پیامک فرستاد برایم شعر گفته بود و من را
قرة العین صدا کرد،چند متن ادبی هم برایم نوشت و فرستاد پایش می افتاد یک پا شاعر می شد ،هم متن های خوبی می نوشت هم گاهی اوقات شعر
می گفت.
در کلمه به کلمه متن هایش می شد دل تنگی را حس کرد.
با اینکه می دانستم متن هاو اشعار را از خودش می نویسد فقط برای این که حال و هوایش را عوض کنم نوشتم:
انتخاب های خیلی خوبی داری حمید واقعا متن های قشنگیه، از کدوم کتاب انتخاب می کنی؟
بی شیله پیله گفت: منو دست انداختی دختر؟
این ها همش دست نوشته های خودمه ،نوشتم شوخی کردم عزیزم کلمه به کلمه ای که می نویسی برام عزیزه همشون رو توی توی نوشتم یادگاری بمونه.
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی