کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 59 از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم باران
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 60 دو روز آخر سفر اصلا حال خوشی نداشتم سردرد عجیبی به سراغم آمده بود،تازه از حرم به هتل برگشته بودیم که به حمید گفتم:این سردرد خیلی اذیتم میکنه بی زحمت از داروخونه برام قرص مُسکن بگیر، آن قدر حالم بد بود که به اسم قرصی که گرفته بود دقت نکردم، هر روز دوبار قرص می خوردم ولی حالم بدتر می شد، با خودم گفتم : قرص هم قرص های قدیم! وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان از چه قرار است ،متصدی داروخانه به خاطر مراجعات زیاد به اشتباه قرص بیماری های عفونی را به جای قرص مُسکن به حمید داده بود! خانه ما در کوچه ای بود که یک سمت آن به خیابان نواب و سمت دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی می شد، اکثر خانه ها یک یا دو طبقه بودند خانه هایی قدیمی که اگر وسط ظهر در کوچه راه می رفتی از اکثرشان بوی غذاهای اصیل ایرانی از قرمه سبزی گرفته تا آبگوشت تا هفت خانه آن طرف تر می پیچید،بویی که هوش از سر آدم می برد. حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود برای همین تأکید می کرد حواسمان به حرف ها و رفتارمان باشد انتظار داشت چون ما نمونه خانواده پاسدار هستیم باید مراقب رفتارمان باشیم می گفت: نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه ،وقت آیفون رو جواب میدی آروم حرف بزن ،از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون، صداتو بالا نبر که کسی بشنوه، صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود، تا حدی در منزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر می کرد ما خانه نیستیم. ادامه‌ دارد.... 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742