🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 81
حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود وسط کارها دیدمصدای خنده اش بلند شد، گفت: می دونی همکارم چی پیام داده؟
گفتم: بگو ببینم چی گفته که از خنده غش کردی، گفت: من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم میارم، خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته، رفیقم جواب داد خوش به حالت ،همین که خانمم به زور راضی شده من بیام کلاهمو باید بندازم هوا، این که بخواد ناهار بذاره و ساک ببنده پیشکش.
جواب دادم: خب من از دوستایی که داری مطمئنم، این طور سفرهایی هم خوبه، روحیه آدم عوض میشه توی جمع دوستانه معمولأ خوش می گذره، نشاطی که آدم می گیره حتی به خونه هم
می رسه.
حمید گفت: آره ولی بعضی خانم ها سخت میگیرن ولی تو فرق داری خودت همه وسایل رو هم آماده کردی، گفتم: آره همه چی براتون چیدم فقط یه سُس مونده بی زحمت بدو همین الان از مغازه سرکوچه بگیر تا من سفره شام رو هم بندازم چند تا از این کتلت ها رو برای شام بخورین، در حالی که از صندلی بلند می شد گفت: آره دیگه منم که عاشق سُس ،اصلا بدون سُس کتلت نمی چسبه.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی