کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت هشتم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل اول: بله‌ی پرماجرا ولی اگر جواب
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت نهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل اول: بله‌ی پرماجرا اعظم مِن‌ّ و مِن کرد: راستش هنوز دارم فکر می‌کنم. چون هیچ جوابی ندارم، نمی‌تونم چیزی بگم. همین دو تا جمله را هم درحالی‌که سرش پایین بود و با انگشت شست پای راستش، انگشت شست پای چپش را فشار می‌داد، گفت. برای همین بیشتر از این نتوانست چیزی بگوید و فقط به خودش جرأت داد چشم‌هایش را که تا الان چپ و راست خانه را برانداز می‌کرد، کمی بالا بیاورد و زیرچشمی صورت عباس را بکاود. عباس ساکت بود و مثل همیشه سربه‌زیر. کم‌کم سایه‌ای از لبخند و بعد هم خودش، روی لب‌ها و گونه‌هایش پیدا شد و پشت سرش دو سه ‌تا جمله‎ی کوتاه که کار اعظم را هم سخت‌تر کرد و هم آسان‌تر: چه خبره؟ مگه می‌خوای آپولو بسازی؟ ولی عیبی نداره. من صبرم زیاده. شما هرچقدر که حس می‌کنی لازمه، فکر کن. من منتظر می‌مونم تا شما مطمئن بشی و بعد جواب منو بدی. ممنون. *** دفعه‌ی بعد خاله زهرا بود که از اعظم سراغ گرفت. حدود یک ماه گذشته بود و اعظم با خانواده آمده بود قم برای دیدن فامیل. باز هم همان جواب را به خاله زهرا تحویل داد: دارم فکر می‌کنم. ولی صبر عباس تا خرداد سال ۶۸ بیشتر دوام نیاورد و اوایل خرداد بود که بعد از نُه ماه صبوری و انتظار، خواهر بزرگ‌ترش معصومه را همراه پدرش فرستاد برای گرفتن جواب نهایی و رهایی از این بلاتکلیفی طولانی. 🌹@tarigh3