راوی میگه:اباعبدلله اومد سمت خیمه ها،صدای گریه های علی و شنید،گفت رباب،بچه رو بده ببرم سیراب کنم...
رباب مادره..طاقت اشکای بچه شو نداره...
اباعبدلله رفت سمت میدون،بچه رو گرفت رو دست رو کرد سمت دشمن:ای قوم،اهل بیتم و کشتید "و قد بقی هذاالطفل یتلظی عطشا، فاسقوه شربه من الماء" فقط این طفل شیرخوارم مانده به خاطر تشنگی له له می زنه پس با جرعه ایی آب سیرابش کنید...
یه وقت دید دستش گرم شد...قنداقه علی پرخون شد...امام حسین دودستش و زیر قنداقه برد خون علی و به آسمان پاشید... امام باقر علیه السّلام می فرمایند یک قطره از خون گلوبه زمین بازنگشت